گهگاه فکر میکنم شاید تمام این ها یک بازیست.بازی ای که در آن باید از گذشته یک چیز را فراموش کنی تا در آینده یک چیز جدید به سوی تو بیاید.اگر واقعا قصه اینگونه باشد چه چیز هایی را باید زمین بگذارم و کوله ام را خالی کنم تا چیز های جدید بردارم؟نمیدانم.این نوشتن ها دیگر کمکی به من نمیکند.روزهایی میشود که فکر میکنم خب وقتش است که بنویسم و حرف هایم را بزنم و دنیایم را برای بقیه تصویر کنم.اما شب ها میبینم که حرفی نیست.حرفی نیست از این جنس که آرامش ذهنی و آشوب ذهنی ام مرزی ندارند تا از یکی بنویسم و دیگری را برای خودم نگه دارم.همه چیز در جوش و خروش و رفت و آمد است و هیچ کدام را توان گفتن نیست.نیست نه اینکه کسی به من گوش نمیدهد.از آن جهت که خیلی فضاها آدم را مدام تحریک میکند که بنویسد و بگوید.ولی شاید چیزی برای گفتن نیست و فقط حس اینکه اگر نگویی فراموش میشوی تو را تشویق به نوشتن میکند.


مشخصات

آخرین جستجو ها