کیهان کلهر و علی بهرامی فرد گوش میدهم.Where are you?

با هر نوازش کمانچه میگوید تو کجایی و مو به تنم راست میشود.خانه را تاریک میکنم.کسی نیست.روی کابینت مینشینم و سرم را می اندازم پایین.سرمای زمستان از پشت همین پنجره هم قشنگ است.شب میشود.بیخیال تمام دنیا شده ام.نمیخواهم دیگر بدوم برای رسیدن به هر چیزی.همه چیز را نمیشود با دویدن به دست آورد.این روزها آغوشم را باز میکنم و بزرگ تر میکنم.چیز های کوچک را میگیرم و به آسمان میروم.خودم را باید سبک کنم.مثل همان انیمیشن بشوم که خانه اش را با بادکنک به آسمان میبرد.میخواهم سبکِ سبک باشم.با هر چیز کوچک به آسمان بروم و برگردم.از چیز های زشت و شلوغ و سنگین خسته شدم.باید به عقب برگردم.به خوشی هایی که چند هزار سال آدمی با آن ها زندگی کرده و لذت برده است.

کم کم بابا می آید و مادرم هم می آید.همین جاها آخر دنیاست.گل در بر و می در کف و معشوق به کام.عاشق همه چیز شده ام.دلم میخواهد همه چیز را مزه کنم و بدوم در دشت های بی انتها.دشت هایی که هیچ وقت تمام نشوند ولی من خسته بشوم.

قبرستان ها همیشه برایم بیشترین حرف ها را داشتند.بیشتر از تمام آدم ها.لحظه هایی که حس میکنی تنهایی یا همه چیز را در دستانت داری.همان لحظه هاست که بوی خاک فبر ها همه چیز را ساده تر میکند.


مشخصات

آخرین جستجو ها