بسم الله

 

بعد از این مرگ قاسم سلیمانی بیشتر از قبل احساس کردم که چه آدم های ناراحت و خشمگینی نسبت به هم هستیم.که مرگ یک آدم گم میشود تا ما عقده های خودمون رو خالی کنیم.انگار همیشه درون خودمون در جنگیم.جنگ بیرونی میخواهیم چه کار؟

آخر هفته پنج فیلم دیدم و احساس میکنم دنیای درونم اندازه ی یک قدم بزرگ تر شد و البته از دنیای بیرون یک قدم دورتر.کدامش مهم تر است؟نمیدونم.

 

من عادتِ خیلی بدی دارم و اینه که وقتی متن مینویسم احتمالش خیلی خیلی کم میشه که دوباره برگردم و چیزایی که نوشتم رو بخونم.انگار این بچه رو متولد میکنم و ولش میکنم خودش بره برای خودش.برای همین تغییر سبک تو نوشتنم خیلی زیاده و خیلی هم بده و خودم میدونم!یعنی ممکنِ که تو یه متن مثلا یه بار بنویسم "یه" و یه بار دیگه بنویسم"یک" و اصلا بهش توجه هم نکنم!تصمیم گرفتم محاوره ای بنویسم که البته در خودم کلا باهاش مخالفم ولی ساعت دو و سه شب که معمولا اینجا مینویسم فکرم جور دیگه ای کار نمیکنه.زنجان یک چیز بامزه ای که داره اینه که نون "تافتون" رو مینویسن "تافتان".انگار که مثلا طهران رو میگیم طهرون و حالا درستش همون طهران باشه.واقعا تافتان داریم؟


مشخصات

آخرین جستجو ها