بسم الله

 

به خیابان که میروی در فاصله ی ده قدم عشق را میبینی و نفرت.دو عاشق دست در دست هم و چرخ های گاری چرکِ مردی خسته از روزگار.نمیفهمی که عاشق زندگی باشی یا غصه ی همه چیز را یکجا بخوری.فکرت این است که نهار پیتزای استیک بخوری یا پپرونی و بیرون بچه ی فال فروش را میبنی و فکرت میرسد به آخرِ شب که این بچه کجاست و تو کجا.میخواهی حودت را غرق کتاب و فیلم و هنر و درس و کار بکنی ولی آخرش را نمیدانی.نمیدانی حتی بهت حال میدهد یا نه.نمیدانی آخرش باید چه کنی یا کجا باشی.فقط همین فرق ها را میبینی و میگذری.


مشخصات

آخرین جستجو ها