بسم الله

 

بعد از ده روز دوباره به زنجان برگشتم.حسِ خوشحالی از استقلال و غم از دوری.خوشی از دیدن رفقا و سنگینیِ بار دانشگاه.لمس هزار شکل احساس در چند ساعت.باید بیشتر و بهتر کار کنم.امین حرف خوبی میزد که تصمیم های این روزهاست که آینده را میسازد.آینده چه میشود؟خدا میداند.

 

درّاب مخدوش را از کف انقلاب گرفتم و میخوانم.یادداشت های بیست سالگیِ نامجو.اینکه چرا یادداشت های بیست سالگیِ نامجو ارزشی دارد یا نه را نمیدانم.بیشتر انگار یک رفیق یادداشت هایش را داده تا بخوانم.همچین حسی دارم.یک هفته ی دیگر واردِ بیست و چهار سالگی میشوم.این یادداشت ها هم مربوط به همین روزهای نامجو بوده.من هم تا حدی نسبت به آینده و خودم و همه چیز گیجم.این آدم های گنده ی دنیا بیست و سه سالگی چه شکلی بودند؟ولگردی میکردند مثلا ما ؟نمیدانم.فقط باید خودم را پر کنم.از هنر و علم و بینش و احساس و مهم تر از همه غشق.که روز به روز خالی تر میشود انگار در آدم.باید حواسم باشد.

 

من سال 94 به زنجان آمدم.یک ترم خوابگاه بودم و بعد هم خونه گرفتم.شب های زنجان سال اول خیلی سرد بود.در این سه چهار سال آن سرما هنوز تکرار نشده.تنها زندگی میکردم و درِ خونه ام هم وقتی باد میومد صدا میداد.شب ها خودم را زیر پتویِ سنگ پشم شیشه ای جا میکردم و چنل بی گوش میدادم.چنل بی را علی بندری تعریف میکرد و اولین پادکستِ فارسی ای بود که من شنیدم و هنوز هم البته گوش میکنم.قصه های واقعی را تعریف میکند و البته صدایش درامِ صدای قصه گوهای زندگی را دارد.این ها را به بهانه ی امروز نوشتم که در راه وقتی از جاده ی کفی خسته میشوم با صدای علی بندری حسِ زندگی برمیگردد.قطغا برایم از دانشگاه یکی از بهترین خاطره ها شده است.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها