بسم الله


بعد از چهار سال گذشتن از دوران دانشجویی به عقب برمیگردم.به روزهای سردرگم و پر خنده ی ترم اول و خوابگاه و هیجان هایی که برای بار اول تجربه میکردم.آشنایی با دوستان و دوستی و بعد جدایی های ترم های بعدش تا ترم پنج.جدایی از دوستانم و حس عمیق تنهایی و جدا افتادن از کسانی که روزهای زیادی را با هم گذرانده بودیم.دوباره حس تنفر نسبت به آدم ها و جدا شدن.بعد دوباره دل بستن به دوست های جدید و امیدواری و بعد دوباره نا امیدی و تنهایی و دوباره آدم های جدید.مثل یک نمودار سینوسی که بالا پایین دارد و یک خط طولانی دارد درست میکند ولی یک نقطه توی این نمودار هر لحظه نمیداند کجای قصه ایستاده است.در اوج داستان یا در نشیبِ آن.که بالاتر خواهد رفت یا میماند در یک خط راست یا سقوط میکند.خودم را هیچ وقت جدی نشان ندادم.نمیدانم چرا.شاید فکر میکردم باید با خوشحالی جلو رفت و لذت برد و غم ها را جایی توی باغچه چال کرد و با اشک خودم به آن ها آب بدهم تا جوانه بدهند و درخت بشوند.بعد میوه هایش را که خوشی ها هست تقسیم کنم.مگر من از رنج کشاورز چیزی میدانم؟من تنها چیزی که میدانم همین شیرینی میوه است که گازش میزنم و تمام میشود میرود.فردا میوه ای جدید.همین است که گاهی حس میکنم نیاز دارم تا جدی تر باشم و به بقیه نشان بدهم که چیزهایی هست که میفهمم.ولی بعد پشیمان میشوم و دل میسپارم به لبخندِ بعد از گاز زدن صبحگاهیِ یک سیبِ رسیده.دل میسپارم و میروم پی کارم.


مشخصات

آخرین جستجو ها