بسم الله


سه سالی شده که بیشتر شب های سال را پشت همین میز گذرانده ام.میز بزرگ و قهوه ای سوخته ام که شاهد لحظه های زندگی بی اهمیتِ من بوده.شب های خوشحالی و ناراحتی.نگرانی های بی سر و ته.فکر های خوب و جرقه های امید و بعد نا امیدی محض.سکوت های طولانی و دود سیگار و بعد آواز های تاریکی.همه را گذرانده و مرا نیز خواهد گذراند.احتمالا بیشتر از من عمر کند.جنسش درست و حسابی است و حالا حالا سرِ خراب شدن ندارد.مثل من بد قواره و زشت نیست.میخواهد بماند.با هر وسیله ای که روی این میز هست عاشقانه زندگی کردم.هر کادو و چیزی که رویش بوده برایم مفهوم و بوی خاطره ای دور را میدهد.خاطره ای که آدم هایش دیگر پیشم نیستند ولی خاطره اش برایم باقی مانده است.شب ها در تاریکی دست روی میزم میکشم تا خاطراتم را زنده کند.هنوز هم همان دلهره های قدیم را دارم.نکند به موقع به چیزی که باید نرسم.نکند نکند نکند.و همان دلهره ی همیشگی را هم دارم:"من در چیزی استعداد ندارم".چه غمگین.اینکه همیشه فکر میکنم قرار نیست در کاری درست و حسابی موفق بشوم و خودم را نشان دهم.همیشه در سایه خواهم بود.سایه ی آدم هایی که کارهای بزرگ کرده اند و همیشه سعی میکنم خودم را کنار آن ها بکشم و به زور به آن ها بچسبم.چه حسِ بدی و چه آه از تهِ دلی میکشم هر وقت یاد این حرف می افتم.تلاشم را بیشتر میکنم و میدانم همه اش نرسیدن است.نرسیدن.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها