نمیدانم اولش را با چه چیزی شروع کنم.با بسم الله یا هیچ چیز.که اگر بگویم انگار فقط خواسته ام که عادتم را رعایت کنم و اگر نگویم انگار جایش خالی می ماند.کسی را دعوت نمیکنم به خواندن.به خواندن این چیزهای بی معنی.شاید بی معنی خوب نباشد.معادل فارسیِ خوبی برای "nonsense"در ذهنم ندارم.این حرف ها همان است.که هیچ حسی را در آدم برنمی انگیزاند.شاید فقط همین حس که دو دقیقه ام را تلف کردم.همین.nonsense را دوست دارم.چون کلمه ها آفریده شده اند که معنی و احساس را منتقل کنند.حالا یک کلمه ای آمده و به بقیه ی آن ها میگوید بی معنی و بی احساس.کلمه ای که بی معنی و بی احساس باشد مگر باز هم کلمه میماند؟نمیدانم.خودِ این کلمه هم تنهاست.به هیچ چیز اشاره نمیکند.فقط به بی معنی بودنِ دیگران اشاره میکند.

 

چهار روز دیگر داخلی تمام میشود.هفت روتیشن،کشیک اورژانس و دیدن مریضی که کد 99 خورده و دارد دنیا را ترک میکند و بعد البته برش میگردانند.نگاه مریض های اطرافِ آن مریض را فراموش نمیکنم.نگاه هایی که خیره شده بودند به مردنِ یک نفر دیگر و انگار صدایی که در بخش دیالیز پخش میشد:"نفر بعدی کیست؟" 

البته که همه اش زود فراموش میشود.

در این سه ماه شاید با بیشتر از بیست اتند در ارتباط بودم.آدم هاییم که از خیلی هایشان خیلی دورم.همدیگر را نمیفهمیم.آدم هایی که کتاب های روز پزشکی را خط به خط حفظ هستند و برای دوز داروی مریضی که کامپلیکیت شده در مورنینگ بحث میکنند.من اینور دنیا نشسته ام و به این فاصله فکر میکنم.دوست ندارم کاری را نصفه نیمه انجام بدهم اما حالا دارم نصفه نیمه زندگی میکنم.دلم برای اتفاق هایی که مرگ را برایم تداعی میکرد تنگ شده.گم شدن در جنگل و گیر کردن در پناهگاهِ کرکسِ اصفهان وسط کولاک.

برای آدم هایی که فرصت داشتم وقتِ بیشتری با هم بگذرانیم و حالا یکی یکی دارند از دست میروند.

بعضی روزها گیج میگذرند و بعضی ها با دقت.فقط میبینم که خیلی زودتر از چیزی که فکر میکنم شب میشود و من میمانم و فکر فردایی که دوباره قرار است سراغم بیاد و راه هایی که باید بروم.این روزها دوباره بیشتر از همیشه به فکر رها شدن از دانشگاه افتاده ام.نمیدانم.مثلِ جنگلی که آتش میگیرد هر شاخه ای که میسوزد دو شاخه ی دیگر را روشن میکند و جلو میرود و من با دست انگار میخواهم این آتش را خاموش کنم.مگر خاموش میشود؟

قبل تر ها که توییتر و اینستاگرامم باز بود اینجا را در توضیحاتش میگذاشتم و شاید آدم های بیشتری اینجا را میخواندند.نمیدانم باید خوشحال باشم یا ناراحت اما میدانم حسابی خلوت شده و همان چیزی شده که شاید میخواهم.یک نفس کربن مونوکسید و بدون هیچ آلارم و هیجانی.*

 

*قسمت آخر متن قسمتی از شعر رادیوهد است که استفاده کردم.


مشخصات

آخرین جستجو ها