یک شب بارانی بود.سرد و بارانی.دیر راه افتاده بودیم.دامن سیاهت کمی کثیف بود و کوتاه نمی آمدی که راه بیفتی.جوراب شلواری مشکی ات را پوشیدی و هول هول آمدیم توی خیابان تاکسی گرفتیم.شلوغ بود و تاکسی جلوتر نمیرفت.چتر سیاهمان را باز کردم و دستت را گرفتم که بدویم.کفش هایت پایت را میزد و به زور میکشاندمت.پنج دقیقه قبل از اجرا رسیدیم و بخارهای سرد نفس هایمان عینک هایمان را تار کرده بود.به نگهبان جلوی در گفتم:"آقا کنسرت اومدیم،از کجا باید بریم تو؟"

لبخند زد.لبخندی که همه چیز را آرام کرد و انگار یک لحظه ی همه ی کهکشان ها ایستادند و بعد دوباره راه افتادند.گفت:همینجاست.خوش آمدید."

رفتیم و نشستیم و کلاه لبه دارم را درآوردم و چند قطره آبش را به شوخی روی صورتت ریختم.همه جا ساکت بود و همه منتظر بودند.سکوتی که منتظر یک شکوه میمانی و صبر میکنی.بعد فرهاد آمد،گیتارش را هم آورد.سوت جمعه را زد و توی قاب خیس این پنجره ها. .

اشک.

تمام.


مشخصات

آخرین جستجو ها