از گرمای تابستان دلم برای سرمای زمستان تنگ میشود.برای روزهای برفی.از دل تنگی ام میفهمم که دلم میخواهد خیلی زنده بمانم.سال ها.اما خب نمیشود.این راز زندگیست و تنها معنایش.دلم برای همه چیز میتواند تنگ شود؟


بیمارستان رفتن باید تبدیل به عادت شود،ولی دیدن دردهای دیگران نه.اخلاق مهم ترین بخش کار است.باید اخلاق و تعهد و تخصص را با هم داشت.هر سه مهم و ضروری هستند.چه چیزهای سنگینی و چه دنیای دوری.دور مثل همین روزها.مثل بیست و سه سالگی.و چه حرف سنگینی.مثل مردن.


دلم میخواهد کاری کنم.کاری که تا به حال نکرده ام و فقط یکبار بتوانم انجام بدهم.کاری معنا دار برای همه ی بی معنایی ها.


زیر آسمان پر ستاره دراز کشیدن و دیدن نورهایی که رفته اند.بوی گذشته را حس کردن.




مشخصات

آخرین جستجو ها