بسم الله

بیست روز از بخش قلب گذشت.بیست روزی که شلوغ و پر هیجان بود.

 

بعضی وقت ها برمیگردم به کارهایی که قبلا برام خیلی پر معنی بودند و حالا ازشون دور شدم.بعد رفعِ دلتنگی میشه و به زندگی برمیگردم.مثل شعر خوندن.

 

تو تضادهای خودم دارم غرق میشم.بودن پیش بقیه و نیاز به تنهایی.خواستن های زیاد و تلاش های کم.

آخر هفته ها اینجا برایم غمگین تر میشه.برای منی که میفهمم بعد چهار سال دیگه کسی رو زیاد ندارم که باهاش جایی برم و حرف بزنم.برای منی که کلی دوست تو گوشیم سیو دارم ولی نمیتونم به کسی زنگ بزنم.که هر کدوم تو رابطه ها و خونواده ها و فکراشون غرق شدن.که روز به روز داره دورم خلوت تر میشه.دلم برای سه چهار نفر خیلی تنگ شده.رفیقای تهران و شمال و تبریز که جای خود.ولی کسایی رو اینجا داشتم که باهاشون همیشه میرفتم اینور اونور.که کلی روزهای خوب درست میکردیم.ولی یک ساله که اینقدر کم شده که دونه دونه باید بشمرشون.میدونم از این به بعد از این هم کمتر میشه.روزها همه مثل هم میشه و روزی که داریم میریم فقط قراره با دو تا قطره اشک بریم سمت قصه ی خودمون.ولی این روزا شاید بیشتر بهشون نیاز داشتم و جاشون خالیه.که تا تو به داد من رسی من به خدا رسیده ام.

برای همین این روزا بیشتر قدر میدونم.مهربون تر شدم و بیخیال خودم شدم.میخوام تهِ قصه همه با یه خاطره ی خوب بریم !


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها