صحنه ی آخر شیندر لیست برام حس عجیبی داشت(خطرِ اسپویل!)

 

لحظه ای که سنچاق سینه اش رو میکنه و میگه این طلا بود و میشد باهاش جون یه انسان رو نجات بدم.یه انسان و بعد میزنه زیر گریه!خیلی خودمون رو توش دیدم که توی خواسته های بی نهایتمون غرق شدیم در حالی که شاید میشه با این چیزا جون کلی آدم رو نجات بدیم!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها