داستان درس خواندن در دانشگاه برایم همیشه داستانِ غریبی بوده و هست.اینکه زندگی هزار نکته ظریف و زیبا دارد و کنکور و دانشگاه و حتی مدرسه ها از ما میخواهند فقط روی درس تمرکز کنیم که عافیت همان جاست.اما عافیت آن جا هم نیست.من وبلاگ یکی از بچه های سال هفت رو میخونم.این دختر خانم سال هفتمِ پزشکی در شهر خودشونه .اما نوشته هاش جوریِ که انگار داره برای جنگ آماده میشه و همه ی این ها برای امتحان تخصص دادنه.من کاری به ارزش اخلاقی و عظمت علم ندارم و معتقدم هیچ لذتی واقعا در دنیا بزرگ تر از "فهمیدن" نیست.شیرینی فهمیدن برای من خیلی لذت بخش و زیباست.ولی واقعا قصه دانشگاه قصه ی فهمیدن چیزیه یا فقط رد شدن؟رد شدن تا کجا؟تو وبلاگش مینویسه ساعت سه شب با سوزش مری از خواب پا شدم و قرص خوردم و داشتم میمردم و ساعت شش صبح از خواب بیدار شدم ولی خوابم میاد ولی من نباید عقب بیفتم نباید نباید. . خب از چی؟از کجا؟من این جنگ درونی رو نمیفهمم.رسیدنی تو کار هست؟برای همین است که کشتیبان را ت دیگری آمده و خودم را یکم سپرده ام به باد و بادبان و سکّان را بازی بازی میدهم.به قول مولوی تو اون شعر عجیبِ "چه دانستم" که میگه:"تا کی آرد باد را آن بادران."

پ.ن:یاد شعر حافظ هم افتادم! تا چه رخ بازی نماید بیدقی خواهیم راند.بیدق یعنی سرباز شطرنج.

مشخصات

آخرین جستجو ها