بویِ خوشِِِِ زندگی



یک شب بارانی بود.سرد و بارانی.دیر راه افتاده بودیم.دامن سیاهت کمی کثیف بود و کوتاه نمی آمدی که راه بیفتی.جوراب شلواری مشکی ات را پوشیدی و هول هول آمدیم توی خیابان تاکسی گرفتیم.شلوغ بود و تاکسی جلوتر نمیرفت.چتر سیاهمان را باز کردم و دستت را گرفتم که بدویم.کفش هایت پایت را میزد و به زور میکشاندمت.پنج دقیقه قبل از اجرا رسیدیم و بخارهای سرد نفس هایمان عینک هایمان را تار کرده بود.به نگهبان جلوی در گفتم:"آقا کنسرت اومدیم،از کجا باید بریم تو؟"

لبخند زد.لبخندی که همه چیز را آرام کرد و انگار یک لحظه ی همه ی کهکشان ها ایستادند و بعد دوباره راه افتادند.گفت:همینجاست.خوش آمدید."

رفتیم و نشستیم و کلاه لبه دارم را درآوردم و چند قطره آبش را به شوخی روی صورتت ریختم.همه جا ساکت بود و همه منتظر بودند.سکوتی که منتظر یک شکوه میمانی و صبر میکنی.بعد فرهاد آمد،گیتارش را هم آورد.سوت جمعه را زد و توی قاب خیس این پنجره ها. .

اشک.

تمام.


سال های زیادی بود که یک جا نمیماندیم.مدام میرفتم و دلم جاهای دیگری را میخواست.در خانه ی مجردی ام به خانه ی پدر و مادرم فکر میکردم در تنهایی ام دلم جمع میخواست و در لحظه ی اوج تولد ها تنهایی.هر روز عصرها میرفتم توی خیابان ها و به مغازه های خلوت و بخار گرفته ی شهر نگاه می کردم.همه ی تابلوها را می خواندم.نمیدانستم دلم چه چیزی میخواهد.فقط میخواستم دستم را پرتر کنم و نگاهم را سرشار تر.موسیقی های تند گوش میدادم و ناخن روی دیوار سیمانی مدرسه ها میکشیدم.شب ها سیگار میکشیدم و دلم میخواست همه ی فیلم های دنیا را ببینم.هر هفته یک کتاب جدید میخریدم و اضافه اش میکردم به "کتابخانه ی مردی که با خواندن قهر کرده است."حرف میزدم و با هر کسی که گیرم می آمد بیرون میرفتم و چیزی میخوردم.از نبودن تئاتر و سینمای خوب شاکی بودم و دلم بحث و گالری نقاشی و هیجان میخواست.میخواستم همه ی دنیا را یک جا ببلعم.از هر تغییر کوچک آزار میدیدم.دلم میخواست همه چیز را همیشه داشته باشم.اما نمیشد.حقیقت این بود که تغییر های دنیا در دست من نبود.بعد ها فهمیدم تغییر آن قدرها هم چیز بدی نیست.در واقع چیز خوبی هم نیست.فقط اتفاق می افتد و باید کنار آمد.باید فهمید که همه چیز در جریان است،خواسته های آدم تمام شدنی نیست و هیچ وقت نمیشود همه ی کارهای دنیا را انجام داد و دنیا را در جیب گذاشت.فقط باید دید و شنید و جلو رفت و بعد خسته شد.


بسم الله

من شاید بیشتر از ده بار به رنگ ارغوان رو دیدم.نمیدونم چه حرف قشنگی برام داره که از دیدنش خسته نمیشم.علی سنتوری هم همین مدلیه برام.انگار تضاد جس های مختلف که آدم رو به اوج میبره و بعذ زمین میزنه.عشق هایی که همه چیز رو به هم میریزه و آدم رو خراب میکنه.یه همچین چیزی.


یک شب بارانی بود.سرد و بارانی.دیر راه افتاده بودیم.دامن سیاهت کمی کثیف بود و کوتاه نمی آمدی که راه بیفتی.جوراب شلواری مشکی ات را پوشیدی و هول هول آمدیم توی خیابان تاکسی گرفتیم.شلوغ بود و تاکسی جلوتر نمیرفت.چتر سیاهمان را باز کردم و دستت را گرفتم که بدویم.کفش هایت پایت را میزد و به زور میکشاندمت.پنج دقیقه قبل از اجرا رسیدیم و بخارهای سرد نفس هایمان عینک هایمان را تار کرده بود.به نگهبان جلوی در گفتم:"آقا کنسرت اومدیم،از کجا باید بریم تو؟"

لبخند زد.لبخندی که همه چیز را آرام کرد و انگار یک لحظه ی همه ی کهکشان ها ایستادند و بعد دوباره راه افتادند.گفت:همینجاست.خوش آمدید."

رفتیم و نشستیم و کلاه لبه دارم را درآوردم و چند قطره آبش را به شوخی روی صورتت ریختم.همه جا ساکت بود و همه منتظر بودند.سکوتی که منتظر یک شکوه میمانی و صبر میکنی.بعد فرهاد آمد،گیتارش را هم آورد.سوت جمعه را زد و توی قاب خیس این پنجره ها. .

اشک.

تمام.


همیشه دلم بالاترین طبقه ی آپارتمان ها را میخواست و البته دو صندلی و تصویر دریا.همیشه فکر میکردم از اینجا میتوانم بهتر خیال پردازی کنم و دنیای قشنگم را بسازم.اما نمیشد.همه چیز بود ولی بی قراری میکردم.چند سال است که مدام بی قرارم.چیزی کمکم نمیکند آرام بگیرم.دور خودم را شلوغ کرده ام و همین بی قرارم کرده.همیشه دارم از جایی به جای دیگر میدوم و وقتی میرسم بی حوصله میشوم و کاری نمیکنم.بی قراری امانم را بریده.کوه های سرد و پر برف دور را میبینم و دلم میخواهد بروم بالای همه ی آن ها و زیر آفتاب دل نازک زمستان یله شوم.ولی میدانم حتی همان جا هم دلم جای دیگریست و بی قراری باز هم سراغم می آید.با نشستن بیگانه شدم.راه میروم و سعی میکنم فکر کنم و راهی پیدا کنم ولی هیچ راهی پیدا نمیکنم.شرمنده میشوم و بغض میکنم و حس میکنم همه ی زحمت های زندگی ام بر گردن دیگران افتاده.چه حال بدی دارد پیری و از کار افتادگی.خود ناتوانی اش به کنار ولی این حسِ هر روزه ی زحمت برای دیگران درست کردند چه وحشتناک است.

مادر بزرگم عروسی یک نوه ی دیگرش را هم دید.مانده سه پسر و البته دو دختر که ناکام بودند.در شادترین شب ها هم حس میکردم از زندگی عقب مانده ام و باید به کارهایم برسم.راستی کی میشود که آدم به سرعت زندگی میرسد؟میخواهم سه روز یا بیشتر اینجا بمانم و خارج نشوم.بوکوفسکی در کتاب شعرش تعریف میکند چه روزهایی که در اتاق های ارزان مانده و زل زده به سقف و میگوید این ها باتری آدم را شارژ میکند.البته تا قبل از اینکه دوباره به خیابان بروی و اولین آدم را ببینی.خونه ی دوستم کثیف و به هم ریخته است.یادگار دوستی های گذراست که یک شب را اینجا گذرانده اند و رفته اند.



سیگار کشیدم،دنده عوض کردم،سروش گوش دادم و دین و اخلاق را ناخنک زدم،به کوه های پر برف و آفتاب بی جان زمستان نگاه کردم.تابلوهای زنجان را که حفظم دوباره دیدم و برایشان دست تکان دادم.به دنیا گفتم که دارم میروم و برمیگردم اما شالی پر از عشق همراه خود دارم که همه چیز را گرم میکند.گرم.


کیهان کلهر و علی بهرامی فرد گوش میدهم.Where are you?

با هر نوازش کمانچه میگوید تو کجایی و مو به تنم راست میشود.خانه را تاریک میکنم.کسی نیست.روی کابینت مینشینم و سرم را می اندازم پایین.سرمای زمستان از پشت همین پنجره هم قشنگ است.شب میشود.بیخیال تمام دنیا شده ام.نمیخواهم دیگر بدوم برای رسیدن به هر چیزی.همه چیز را نمیشود با دویدن به دست آورد.این روزها آغوشم را باز میکنم و بزرگ تر میکنم.چیز های کوچک را میگیرم و به آسمان میروم.خودم را باید سبک کنم.مثل همان انیمیشن بشوم که خانه اش را با بادکنک به آسمان میبرد.میخواهم سبکِ سبک باشم.با هر چیز کوچک به آسمان بروم و برگردم.از چیز های زشت و شلوغ و سنگین خسته شدم.باید به عقب برگردم.به خوشی هایی که چند هزار سال آدمی با آن ها زندگی کرده و لذت برده است.

کم کم بابا می آید و مادرم هم می آید.همین جاها آخر دنیاست.گل در بر و می در کف و معشوق به کام.عاشق همه چیز شده ام.دلم میخواهد همه چیز را مزه کنم و بدوم در دشت های بی انتها.دشت هایی که هیچ وقت تمام نشوند ولی من خسته بشوم.

قبرستان ها همیشه برایم بیشترین حرف ها را داشتند.بیشتر از تمام آدم ها.لحظه هایی که حس میکنی تنهایی یا همه چیز را در دستانت داری.همان لحظه هاست که بوی خاک فبر ها همه چیز را ساده تر میکند.


بسم الله
یک یادبود از هاجر مرادی.یک مرده میان همه ی مرده های خاک.هر روز جلوی چشمم و یاد سردی دست هایم وقتی دیگر گرمی ای را حس نمیکند.من گرمای آن ها را نمیفهمم ولی آن ها سردی دست مرا حس میکنند.گاهی حس میکنم چه زود این روزها گم میشونذ.و روزهای همه ی آدم ها.روزهای همه ی تاریخ.من آواز میخوانم شب ها و حس میکنم همین جا مرکز دنیاست و بعد یادم میافتد که چه شب هایی را هزاران آدم فکر کرده اند همان جا مرکز دنیاست.
به ترقوه ام دست میکشم.چه استخوان نازکیست میان این سفتی روزگار.اما هنوز مرا زنده نگه میدارد و همان لحظه ای را به یاد می آورم که پیر شدم و اگر زنده باشم چه قدر خمیده شدم و اصلا نمیدانم بتوانم این چیز هایی را که امروز مینویسم بتوانم بخوانم یا نه.بهمن شده.چه زود تلخی های اول سال را رد کردم و دنیا حرف های خوبش را به من زد.فردا اما حرف های دیگرش را چگونه به ما میگوید.
چه قدر گنگ میشوم در خستگی.جسمم بی رحم تر شده و کمر دردم دوباره آمده سراغم.شاید میخواهد دوباره خبرم کند که خیلی ضعیف تر از آن حرف هایی هستی که فکر میکردی.زندگی ام مثل کودکی شده در پارک.یک شب گیر میدهد پدر مادرش که مرا ببرید پارک.زندگی مادرم است که با محبت مرا بازی میدهد و روی تاب زندگی هل میخورم.باد میان موهای قهوه رنگم میرود.عاشق شده ام.عاشق زندگی.نور آفتاب ظهر بعد باران را در اوج تاب میبینم.نور میخورد توی صورتم و چشنم هایم را میبندم.همین جا آحر دنیاست.بوی چمن های خیس بهار را حس میکنم و کفش های یشمی ام را در هوا تاب میدهم.پدر را میبینم که بی حوصله شده.بعد کم کم می آید دستم را میگیرد و میبرد.همه ی خوشی ها با تلخی های پدر تمام میشود؟یا یک خاطره ی دوری میشود در لا به لای خاطرات؟

بسم الله

خب،بر فرض این امتحان را رد کردم،یا حالا نکردم.

این کار را تمام کردم.

سفر هم رفتم.

کتاب هم خواندم.ساز هم زدم.بعدش چه؟واقعا طرح کلی ای برای روزهایم دارم؟کسی برایم طرحی ریخته.کسی میداند ده سال بعد ماها قرار است چه کار کنیم؟

جدا شدن از روزمرگی ها سخت است.باید طرح کلی را بسازی و روزها اجرا کنی.روزهایی میشود که باید بیخیال خیلی چیزها بشوی برای طرح کلی.راستی آماده اش هستم؟


بسم الله

باید با خودت مواجه شوی.یعنی تف کنی توی صورت هر چیزی که اذیتت میکند.دل ببندی به روزهای زیبا و عشق های اصیل،با حوصله باشی و کارهای زیبا بکنی.

باید با خودت مواجه شوی.روزهای گذشته را به خاطره ها بسپاری.مثلا فقط یادت بیاید خانه ی مادربزرگت چگونه بود.همین برای زندگی کافیست.گرمی پتوهای سنگین و غرق شدن زیر آن ها در شب های سرد زمستان.صبحانه های خواب آلود و رفتن به مدرسه.دویدن توی حیاط مدرسه و لذت بردن از خوب بودنت و خندیدن به کسانی که همیشه جایشان کنار دفتر بود.راستی کنار دفتری ها الان چه میکنند؟تو را که از بچگی همه مدام میخواستنت.نکند کسی نبود که آن ها را بخواهد و ببیند؟نکند فرق تو و آن ها همین بود و بس.از شانس تو توی خانواده ات همه عاشقت بودند و سر سبد بودی و کسی نبود آن ها را ببیند.همین میشد که بی قرار میشدند و شیطنت میکردند و جوابش را با لگد خوردن از مدیر سر صف صبحگاه بعد از "از جلو نظام" میکشیدند.

نه.باید بیشتر با خودت مواجه شوی.این که میشود مواجه شدن با دنیای اطرافت.باید با خودت کنار بیای.

خب رفته ای توی شلوغی.راستی توی شلوغی آدم بیشتر پیدا میکند یا بیشتر گم میکند؟حالا همه ی جهان هم هر روز کنارت باشند.مادرت را نکند گم کنی میان این همه شلوغی بی فایده.

باید با خودت مواجه شوی.کجا رفت آن شب های بی خیال سریال دیدن با عشق کنار خانواده ات و خندیدنِ از ته دل؟رفت پیش جاهای خوب دنیا.

باید با خودت مواجه شوی.حالا فرض کن که دلم بخواهد مواجه شوم.از کجا باید شروع کنم؟کجا خود واقعی ام را باید پیدا کنم؟زل زدن به سقف نیمه شب یا خنده های بعد از ظهر یا کسالت و بی حوصلگی صبح یا حس عاشقی بعد از حرف زدن؟از کجا باید با خودم مواجه شوم؟



تهران گردی و سینما رفتن و دیدن دوستان قدیمی.یاد روزهای خوب کردن و لعنت به روزهایی که الان داریم.عشق بازی با آینده و دل سپردن به جاده.

رسیدن به خانه.چند دقیقه راه رفتن با شلوار جین و بعد رها کردن شلوار یک گوشه و لم دادن روی مبل و لعنت به کلاس هشت صبح.دلتنگی برای بیخیالی و آماده شدن برای راهی سفر های بزرگ تر شدن.


بیخیال شده ام.

همه اش همین است.سیگار فلسفی میکشی و فکر های جنسی میکنی.فیلم های خوب میبینی و حرف های بد میزنی.همه اش همین شده.همه میخواهند دنیایشان را بزرگ تر کنند و جهان را بیشتر ببینند.ولی دنیا دیگر در دست آدم های اطرافم نیست.خسته شدم و دلم کمتر دیدن کسی را میخواهد.همه ضعیف اند و هر چیزی کوچکی بر همشان میزند.از همه ی زشتی ها دل میکنم.ساز دهنیم را برمیدارم و دوباره روی سردی دیوار اسفند اتاقم تکیه میدهم.هر شب همین جا مینشینم و دنیا را از پشت همین لپ تاپ بالا و پایین میکنم که مگر یک اتفاق به درد بخور پیدا کنم و دنبالش بروم.اما خبری نیست.توی اسنپ نشستم و گفت لیسانس کامپیوتر دارم و کار ندارم و رییس بنیاد شهید را سوار کردم یک شب و گفتم بیکارم و گفته سهمیه داری و گفتم نه و گفتی باید مصاحبه کنی.گفت مملکت را به فلان دادند و گفتم لعن باد.

چه میشود کرد.میروی توی خیابان یک دختر میبینی با موهای چتری آبی.پشت سرش نگاه شماتت کننده ی دو زن.حسرت چند پسر.

مینشینی توی خانه خبر بد میخوانی.عر میزنی و دلت میخواهد کمک کنی به همه اما از خودت هیچ چیز نداری.

زنگ میزنی به خانه و میبینی پدرت خیلی سر حال نیست.به خاطر کار زیاد خسته شده.بغض میکنی و از خودت حالت بد میشود.

صبح سر کلاس میروی و با همه غریبه ای.هر که دوست دخترش قهر میکند تو را هم فراموش میکند در غم قهر او.تف میکنی به همه چیز و راه میفتی سمت خانه.با هر کسی پنج دقیقه مینشینی که مبادا حس نکند تنهاست در این روزگار تنهایی.

میرسی خانه .فوتبال میبینی با دوستت و حس میکنی همین روزها بهترین روزهای دنیاست.

در دنیای کوچک خودت هر شب چیزهای بزرگ طلب میکنی و به خودت میبازی.قول داده که قوی تر شوی و به عقب برنگردی.میری توی خیابان و آدم ها را میبینی و همه چیز به هم میخورد.



یک شعر از افشین یداللهی و آواز علیرضا قربانی گوش میکنم.فکر میکنم همه چیز چه قدر میتواند بر هم بریزد و من از درست کردنش ناتوان باشم.همین موقع ها بود که پارسال افشین یداللهی در کرج تصادف کرد و رفت.نیمه شب بوده و لحظه ای بعد دیگر در بین ما نبوده.چه قدر همه چیز را مرگ وحشیانه به هم میریزد و چه قدر قدرتمند است.نمیدانم.همیشه فکر میکردم که واقعا مرگ زندگی را بی ارزش میکند یا به زندگی معنا میدهد.نمیدانم.بیشتر روزها از فکر مرگ فرار میکنم تا به زندگی برسم ولی جدا شدنی نیستند.

امروز رفتم نهار بیرون با محمدرضا و یکی دو نفر دیگه.مردم دنیاهای متفاوت تری از من دارند و تنها چیزی که من باید بفهمم همین است.


بسم الله

سه شنبه شب رفتم اصفهان و دو روز آخر دانشگاه را پیچیدم.فراز را خیلی وقت بود ندیده بودم و دلتنگش بودم و همچنین برای مسیح.مسیح را ندیدم چون داشت میرفت هرمز.ولی فراز را دیدم.یک روز اسکی در فریدون شهر،یک روز دیدن جیمز باند و یک روز کوهنوردی در سرمای وحشتناک کرکس.تجربه های عجیب و بیشتر از آن جنس هایی که رشد میکنی و حس میکنی داری یک چیزهایی به دست می آوری.با فراز شاید دو سال است که آشنا شدیم و دوست.به خاطر جبر جغرافیایی کم همدیگر را میبینم اما در همین مدت جاهای مختلفی رفته ایم و روزگار سر کرده ایم.یادم هست پارسال همین موقع ها بود که دلگیر بودم از دنیا و رفته بودیم ماسال و شب ساعت ده شب بالای مه داشتیم چایی میخوردیم.تنها بودیم در ماسال.انگار هیچ کس دلش نمیخواست آن موقع آن بالاها باشد.چه روزهایی بود.خاطره ها بوی خوشی میدهند.بوی روزهایی که درست و حسابی سپری شده اند.


بسم الله


نسل ما نسلِ برآشفته ایست.یک روزگاری بود که درس خواندن و چیزی شدن برای دیده شدن و بودن کافی بود.آن دوران گذشته است.حالا روزگار عوض شده.باید از روزهایم بهترین بهره را ببریم تا بتوانیم دیده شویم و باشیم.وگرنه ما هم گم میشویم در روزهای پر تکرار و ابدیِ تاریخ.


ما استراحت میکنیم تا انرژی کسب کنیم تا دوباره کار کنیم.یعنی مفهوم استراحت برایمان از بین رفته است.استراحت یعنی شارژر موبایلت که دارد تو را شارژ میکند.خودش بی معنیست.زندگی را همین گونه تمام میکنیم در روزهایی که تازه داشتیم برای استفاده کردن از دستاوردهایمان آماده میشدیم.

برای همین هاست که ما هر روز حس میکنیم باید یک غلطی بکنیم که باحال باشد.یک غلطی که دیگران میکنند و باحال است و ما هم باید بکنیم.از توییتر و اینستاگراممان بیشتر از اینکه لذت بگیریم حسرت را برداشت میکنیم.حسرت زندگی های خوب و حسرت کارهای خوب و حتی دیدن و شنیدن.انگار که ما کر شده ایم و هیچ چیزی نمیشنویم و همه ی حرف های خوب را دیگران میزنند.ما حتی واکنشمان به همه چیز در حد چند دقیقه شده.میرویم و متری شش و نیم میبینیم و بعد که تمام شد فکر نمیکنیم که برای همین آدم هایی که در این فیلم دیده ایم و همین نزدیک ما زندگی میکنند چه کاری میتوانیم بکنیم.ما فقط چون آن زندگی را زندگی نکرده ایم برایمان هیجان انگیز است که مثلا معتادها یا فقیر ها یا بقیه چگونه زندگی میکنند.همین.فقط هیجان انگیز است و بس.


ما مسافرت میرویم که رفته باشیم.یعنی خود مسافرت دیگر مهم نیست.اینکه آدم های جدید ببینی و الهام بگیری و بفهمی دنیایت کوچک بوده و به گذشتگان فکر کنی و این ها همه باد هواست.مسافرت میروی که تیکش را بزنی و خیالت را راحت کنی و به چهار نفر هم نشان بدهی و مطمئن شوی انرژی هایت برگشته تا بتوانی برگردی و بیشتر پول در بیاری.همه اش همین است.


من از قهوه هم نمیتوانم لذت ببرم.قهوه میخورم که بیدار باشم و بتوانم بیشتر کار کنم تا بیشتر پول در بیاورم و بیشتر خوشحال باشم.این ها همه یعنی بر هم ریختن زندگی.برای همین است که ما دائم آشفته ایم.میخواهیم همه ی کارها را کرده باشیم و همیشه احساس میکنیم عقب مانده ایم و یک سری دارند تند تند جلو میروند و ما را پشت سر میگذرند و ما همین جا مدام در جا میزنیم.


این است که تمام حس های ما خلاصه میشود در سفر رفتن و دیدن و شنیدنی که چیزی برایمان ندارد.فقط خیالمان را راحت میکند که این کارها را کرده ایم.برای همین هاست که گاهی باید نرفت و ایستاد.حساب کتاب کرد و بعد رفت.که ببینی رفتنت برای چیست اصلا.


بسم الله

به خانه رسیدم.پشت میز قدیمی ام.همان جایی که کل سال کنکورم را سپری کردم.در دفترچه های مختلفم آرزوهایم را مینوشتم و به آن ها فکر میکردم.همه ی آن ها را فراموش کرده ام.رفته اند.

رفته اند.خیلی ها رفته اند.روی میزم یک قاب قدیمیست از دختری که عروسکش را بغل کرده است.نقاشی نیست.نمیدانم اسمش چیست.زمانی که نوزاد بودم مادرم درستش کرده.یا شاید زمان مجردی اش.نمیدانم.ولی هر چه هست یادگار آن سال هاست.

یادگار آن سال هاست.مثل همین خط کش های فی و پلاستیکی توی سبد کنار میزم.یادگار دورانی که مادرم برایم خیاطی میکرد و میدوخت.مرا هم با خودش میبرد کلاس خیاطی.آرام بودم و مینشستم.

آرام بودم و مینشستم.حالا برایم نشستن عذاب شده است.چیزی در دستانم نیست تا ببینمش و با آن خوشحال شوم.حس میکنم باید بروم تا دورتر ها تا بالاتر ها و همه چیز را جور دیگر ببینم.آن موقع ها اما بیشتر خوش میگذشت.

آن موقع ها اما بیشتر خوش میگذشت.این را شب سال تحویل خانه ی مادربزرگم فهمیدم.وقتی همه تقریبا جمع بودند اما حس قبلی را نداشتم.مادربزرگم گفت:"چهار سالت تمام شد؟خلاص." گفتم:"خلاص". اما خلاص نشده بودم.

خلاص نشده بودم.آدم از یک جایی به بعد دیگر خلاص نمیشود.اگر هم بخواهد کاری کند که خلاص شود خودش را در یک زنجیر دیگر گیر انداخته.زنجیر اینکه "میخواهم خلاص باشم".این هم یک زنجیر است.

این هم یک زنجیر است.مثل همه ی چیزهایی که نمیبینی و با آن ها رو به رو میشوی.سیل گلستان را برد.همین زنجیر زندگیست که یکهو میافتد دور دست و هر چه قدر بکشی مجکم تر میشود.

هر چه قدر بکشی محکم تر میشود.مثل خاطراتی که هر چه قدر بخواهی دور تر بشوی آن ها هم تند تر میدوند.همیشه سرعتشان زیاد تر از توست.آه از دست ما عاشقان خاطره بازی!

ما عاشقان خاطره بازی.در رد و تمنای نوستالژی نامجو را گوش دادم.حرف های سنگین و سرشار از همه ی ما.مایی که از حال فرار میکنیم چون برایمان چیزی ندارد.همه اش گذشته شده.ما همه چیز را تند تند رد میکنیم و نوستالژی هایمان مال همین ده سال پیش است.مادر من خاطره اش همان خاطره ی سال پنجاه و خورده ای مانده.من از نود به این سمت انگار صد هزار سال را زندگی کرده ام بسکه دورم شلوغ است.

دورم شلوغ است.اما در مهمانی ها حرفی نداریم.توی خودمان غرق میشویم که انگار دارد در ما اتفاقی میافتد.اما هیچ چیزی نیست.

هیچ چیزی نیست.مثل آرزوهایی که هر سال اول سال میکنی و هر روز از آن ها دور میشوی.واقعی به خودم فکر نمیکنم.بیست تا کتاب آورده ام تهران که در عید بخوانم.ارواح عمه ام.

ارواح عمه ام.سه عمه دارم که با پدرم خیلی متفاوت ترند.پدرم آدم حسابی فامیل است.بقیه اش بد خلق و کم صبر و بی حوصله و بی سلیقه اند.پدرم اما یک جور دیگر با من رفتار کرده .مرا همیشه پشتیبانی کرده و حسابی هوایم را دارد.چه نعمت بزرگی در روزگار.

نعمت بزرگی در روزگار هر کس هست که با دیگری فرق دارد.چه روزهایی که به درد دیگران غصه خوردم ولی نعمت هایشان را ندیدم.باید پیدا کنی.

باید پیدا کنی.خودت را اول از همه.جدا از دیگران.


گهگاه فکر میکنم شاید تمام این ها یک بازیست.بازی ای که در آن باید از گذشته یک چیز را فراموش کنی تا در آینده یک چیز جدید به سوی تو بیاید.اگر واقعا قصه اینگونه باشد چه چیز هایی را باید زمین بگذارم و کوله ام را خالی کنم تا چیز های جدید بردارم؟نمیدانم.این نوشتن ها دیگر کمکی به من نمیکند.روزهایی میشود که فکر میکنم خب وقتش است که بنویسم و حرف هایم را بزنم و دنیایم را برای بقیه تصویر کنم.اما شب ها میبینم که حرفی نیست.حرفی نیست از این جنس که آرامش ذهنی و آشوب ذهنی ام مرزی ندارند تا از یکی بنویسم و دیگری را برای خودم نگه دارم.همه چیز در جوش و خروش و رفت و آمد است و هیچ کدام را توان گفتن نیست.نیست نه اینکه کسی به من گوش نمیدهد.از آن جهت که خیلی فضاها آدم را مدام تحریک میکند که بنویسد و بگوید.ولی شاید چیزی برای گفتن نیست و فقط حس اینکه اگر نگویی فراموش میشوی تو را تشویق به نوشتن میکند.


بسم الله

روزهای آخر دانشکده شده.باید سعی کنم برای این سه چهار سال معنایی پیدا کنم.همه ی کسانی که با هم بوده ایم و روزهارو با هم گذرانده ایم باید در یک جایی از فکرم بمانند و بهشان فکر کنم.باید سعی کنم برای همه این دوران معنایی پیدا کنم.ولی حس میکنم هیچ کدام معنایی ندارند .فقط گذشته و رفته اند.خیلی بی معنا و بیشتر تکراری.اما دلم میگوید باید یک معنایی داشته باشد.نمیخواهم باور کنم همه ی این روزها بی معنی گدشته است.برای همین است که این روزها را حسابی بالا پایین میکنم تا چیزی از آن در بیارم.هر چند میدانم چیزی نبوده.یک نقطه ی گذرا بوده و بی معنی.که گدشت و تمام شد.



ویدای عزیزم:

از آن روز که تو مرا به اینجا آورده ای که حالم بهتر شود چهار سال میگذرد.من از خودم هوش و نبوغ زیادی نشان دادم و مسئول آسایشگاه مرا برای انتقال به بالاترین طبقه انتخاب کرد.از این انتخاب مدت کوتاهی هیجان زده بودم.اما متاسفانه اینجا نمیگذارند از تختم خارج شوم.هدف همه ی ما اینجا این است که یک روز پشتی تختمان را بتوانیم آنقدر بالا بیاوریم تا تمام منظره ی جلوی آسایشگاه را بتوانیم ببینیم.ما حدود صد نفر در این اتاق هستیم و هر روز آدم های متفاوتی با تخت های رنگارنگ و پشتی های بالا به ما سر میزنند و کمکمان میکنند تا پشتی تخت های خودمان را بالا بیاوریم.خیلی علاقمند هستم که با آن ها دوست شوم اما بیشترشان عجله دارند و میگویند اگر مراقب پشتی تخت خود نباشند در سال های پیری دچار مشکل میشوند.حق دارند.ویدا جان من اینجا زیاد حرفی با کسی نمیزنم جز چند نفر که با هم سرخوشی های کوچکی را تجربه میکنیم و بعد دوباره جدا میشویم.من فکر میکنم دنیا باید چیزهای بیشتری از دیدن هر روزه ی یک منظره ی تکراری از این پنجره ها داشته باشد اما انگار جسمم و بیشتر از آن روحم اینجا گرفتار شده است.میشود دوباره به سراغم بیایی و برویم جای دیگر؟این بار قول میدهم آرام تر باشم.


بسم الله


راستش چیز خاصی برای نوشتن ندارم.بی حوصلگی های مداوم برای کارهای لذت بخش یعنی یک جای کار خراب شده.خراب شده و انگار نمیخواهد هم درست شود.همیشه بعضی آهنگ ها مرا میبرد در جایی که حالم بی نهایت زیباست.میخندم و هر لحظه فکر جدیدی به ذهنم میرسد و ذوق میکنم.ذوق.اما خب دنیای ذوق کردن چند وقتیست که همان جا مانده.بین فکرهای سه تا پنج عصر که بیشتر از سرخوشی آفتاب دم غروبند  و نه چیز دیگری.از آدم های اطرافم فاصله میگیرم و دور میشوم.بعد نزدیک.دوباره دور و دوباره نزدیک.مثل شکاری که پایش را بکشد سفت تر میشود و نکشد میپوسد در بند شکارچی.بوی کسانی را حس میکنم که سال هاست ندیدمشان.

دشت ها نام تو را میگویند.

کوه ها شعر مرا میخوانند.


کوه باید شد و ماند.

رود باید شد و رفت.

دشت باید شد و خواند.


دلم که میگیرد یاد تصویر درخشش آفتاب روی برف های تازه می افتم.صدای قطره های آبِ برف هایی که با یک آفتاب بد موقع شروع به ریختن کرده اند.بوی برگ های تازه ریخته و خیابان های تنها.

اینجا خیابان های تنهای زیادی دارد.شب ها که میروم راه بروم همه ی آن ها با من حرف میزنند.من صدای همه را میشنوم.همه پر از خاطرات روزهای گرمی هستند که دیده اند.مینشینم و به همه گوش میدهم.به هر خیابانی که بخواهد حرفی بزند.تا هر وقتی که بخواهد گوش میدهم.

قصه ی من طولانی شده.شاید باید کمترش کنم تا حوصله را سر نبرد.حوصله ی خودم را و بیشتر بقیه را.کارهای بهتری باید بکنم.


یه روزایی بود که زندگی "آن"داشت.مهم نبود کجا بودم یا با کیا بودم.هر لحظه خودم آن داشتم و یه حس هایی رو میگرفتم و تجربه میکردم که میدونستم برنمیگرده.هر کسی هر مسیری که داشت خودش هم نشده بود یکی از خط کشی های اتوبان.واسه خودش حس خاصی داشت.همون عصری که بابام لواسون آواز میخوند یا روزایی که تهران رو با دوستام بالا پایین میکردیم یا مسافرت ها یا کتاب ها یا قصه ها.همه شون یه حس تازه ای داشتن،چون آدم های تر و تازه ای پشتش بودند.همه ی اون معلم های خوبی که داشتم برام همین حس رو می آوردن.پیدا کردن "آنی"که تو چشم هاشون میدیدیش وقتی حرف میزدن و میخندیدن.ولی اون حس خیلی وقت کم شده.خیلی کم.خودم هم دیگه آنی ندارم.یه خط شدم مثه هزارتاخط دیگه که مهم نیست کی کجا بکششون.تو دانشگاه بچه تر شدم.کم دیدم آدم هایی که جدا بودن از مسیرشون و واسه خودشون آن داشتند.بقیه بودند میرفتند میومدند چیزای خوب خوب گوش میدادند مینوشتند میخوندند عکسای قشنگی داشتند ولی اون حس رو نداشتند.هیچ وقت نداشتند.میدونی اون فاز گم شده.هی برمیگردی عقب که فکر کنی روزای فوق العاده ای بود.ولی نه.فقط اون حس پریده.مثل صدای گنجشک بین اذان و طلوع و نسیم که بعد بخوابی و ببین آفتاب تند سر ظهر میخوره تو سرت.همینقدر گیج و سریع.یهو هیچ صدایی نیست.


بسم الله

فکرم خیلی وقت است که درگیر تبلتم شده که توی خانه گمش کردم.فکر میکردم آدم قوی ترم باشم و چیزهای کوچک مرا به هم نریزد.اما نه.اینگونه نیست.من گهگاه خیلی ضعیف میشوم و گاهی خیلی قوی.روزهای سختی شده.خیلی سخت.تنها راه ماندن امیدواریست برای روزهای بهتر.


بسم الله


صبح ها بیمارستان،خواب آلود از اینکه تا سحر ها بیدارم.وضعیت نه چندان خوب خانه.رویم نمیشود بعضی چیز ها را بگویم.به خیلی ها.

مریض های خنده رو و گاه بدحال.آهنگ گوش دادن یک مرد مریض با لباس آبی و همسرش در حیاط بیمارستان.آهنگ دوپس دوپسی با صدای بد خواننده و صدای بدتر موبایل ارزان قیمت مرد.کیفیت پایین زندگی در حیاط بیمارستان.امید داشتن به زندگی .بدونِ اینکه بدانی چگونه و کجای جهان هستی به ادامه دادن فکر کنی.هر جوری که هست،فقط تلاش کتی که ادامه بدهی.تا یک روز که دیگر نتوانی و چشم هایت را آرام روی هم بگذاری.که این البته آرزوی هر آدمیست.که راحت بمیرد.راحت مردن به نظرم مهم ترین نقطه ی زندگی آدم است.همه ی سختی های پیش از آن در مقابل سخت مردن هیچ است.گذاشتن و رفتن وقتی سراسر از زشتی باشی سخت تر میشود.خیلی.


روزهای معمولی ای شده.باد شب های اردیبهشت توی صورتم.ماشینم که باید ببرم موتورش را تنظیم کنم و درس و کارهای همیشگی.در هوای اردیبهشت جای همه خالی میشود.


بسم الله


روزگاری میگفتند نویسنده باید تلاش کند که ننویسد و بعد ببیند که نمیتواند.نوشتن او را به سمت خودش بکشد و مجبورش کند بنویسند.مثل عشق مادر به بچه ای که نمیخواسته اش و حالا در آعوشش مانده.آن روزگار گذشت.حالا همه مینویسیم و به هم حال میدهیم.به هر نوشته ای فاز مثبت میدهیم و همه چیزهای تکراری مینویسیم و حس خوبی میگیریم.این یعنی ما.یعنی ما که دیگر عاشق هیچ چیز و هیچ کس نیستیم.دنیایمان وحشتناک بزرگ شده و میخواهیم هر کاری که شده بکنیم و لا قید و بند برویم جلو.این است که همیشه از این کیفیت زندگی شاکی هستم.چون عاشق نیستم.


ما آدم های مصلحت اندیش.


مصلحت اندیشی از یک جایی به بعد دیوانه وار میشود.آدم فقط خودش را میبیند.دیگر همین میشود که عاشق چیزی نمیشود.عاشقی بها دارد و ما آدم های حساب گر را نمیخواهد.


شنبه دوباره افطاری مدرسه است.افطاری دوره ی شانزده علامه حلی دو تهران!وقتی که روز اول وارد مدرسه شدم هیچ وقت فکر نمیکردم که اینگونه بخواهم از جایی معنا بگیرم.آدم هایی را دیدم که به آن جا معنا میدادند و معنا میگرفتند.من بیشتر معنا گرفتم و خودم را زیر پرچمش بردم تا آرام شوم.یکی دو سالی هست که سعی میکنم زیر هیچ خیمه و پرچمی نباشم که بودن زیر پرچم چیزی یعنی ندیدن خیلی از چیزها.ولی هنوز هم هیجان انگیزترین دورهمی زندگی ام همین یک روز ماه رمضان است که دور هم روی آسفالت حلی دو جمع بشویم و یاد روزهای خوب کنیم و لبی تر کنیم.صفایی باشد.


یکی از روزهای اول مدرسه در بخش معرفی گروه های مدرسه ما را بردند آز زیست.هنوز هم هیچ جای دنیا برایم آنقدر لذت بخش نشده است.کتابی بود به اسم در میان شامپانزه ها.راجع به خانمی بود که میرود آفریقا برای رفتار شناسی شامپانزه ها چند سالی آنجا میماند.همان جا بود که حس کردم زندگی یعنی همین!و هفت سال بعدش را بیشتر زندگی خارج مدرسه ایم را در آز زیست گذراندم و پروژه کردم و لذت بردم.نوستالژی های لعنتی !بدون شما نمیشود زندگی کرد.ای حالِ بی معنا!


بخشی به عنوان "هدفون بیارید کار داریم" گذاشتیم کنار بلاگ برای گذاشتن موسیقی های مورد علاقه ام!حوصله داشتید نگاه کنید!


بلاگ فارسی خیلی ضعیف شده نسبت به سال هشتاد و هفت که با بچه ها بلاگ مینوشتیم!چه روزهای دوری بود.ولی دلسرد نمیشوم!توییتر دیوانه وار شده و توییتر فارسی دیوانه وار تر!هنوز اینجا بوی خانه را برایم دارد!اگر خواستید برایم نظر بگذارید و به بقیه هم معرفی کنید!دور هم بیشتر خوش میگذرد.


بسم الله


صحنه ی آخر علی سنتوری برایم صحنه ی با اصالتی شده.خود علی که بعد از اعتیاد تنها چیزی که برایش مانده عشقِ به سازش است.صدای تنبک آماتور کسی که کنارش نشسته در کمپ و بچه ها کمپ که عاشقانه گوش میدهند.تصویر کسانی که روزهای زیادی جلوی چشممان بودند و حالا کنار گذاشتیم و در تنهایی دارند تمام میشوند.کسانی که آن ها را میخواهیم بکشیم ولی هنوز درون ما نفس میکشند و نمیگذارند شب ها راحت بخوابیم.ما میخواهیم که آن ها را نبینیم اما همه چیز دیدن نیست.


از گرمای تابستان دلم برای سرمای زمستان تنگ میشود.برای روزهای برفی.از دل تنگی ام میفهمم که دلم میخواهد خیلی زنده بمانم.سال ها.اما خب نمیشود.این راز زندگیست و تنها معنایش.دلم برای همه چیز میتواند تنگ شود؟


بیمارستان رفتن باید تبدیل به عادت شود،ولی دیدن دردهای دیگران نه.اخلاق مهم ترین بخش کار است.باید اخلاق و تعهد و تخصص را با هم داشت.هر سه مهم و ضروری هستند.چه چیزهای سنگینی و چه دنیای دوری.دور مثل همین روزها.مثل بیست و سه سالگی.و چه حرف سنگینی.مثل مردن.


دلم میخواهد کاری کنم.کاری که تا به حال نکرده ام و فقط یکبار بتوانم انجام بدهم.کاری معنا دار برای همه ی بی معنایی ها.


زیر آسمان پر ستاره دراز کشیدن و دیدن نورهایی که رفته اند.بوی گذشته را حس کردن.




بسم الله


نمایشنامه نویسی هم برایم از آن کارهایی بود که از دور قشنگ قشنگ بود و جزو علایقی بود که فکر میکنم کعبه ی آروزهاست و میروم و طواف کنان خودم را در آغوشش میاندازم و زندگی ام را زیر و رو میکند.مثل هر چیز دیگری که قرار بود زندگی را زیر و رو کند ولی نکرد.که هیچ چیز نکرد.فقط آدم های دوست داشتنی برایم این کار را کردند.بعد از مدت ها یک نمایشنامه ی فرانسوی خواندم به اسم "کشتن روی نوک زبان".کتاب با فرهنگ ما خیلی سازگار نیست و زاده ی فرهنگ نشینی و مست کردن های فرانسوی و بوسه های شبانگاهی در کوچه پس کوچه های پاریس است.اما برای منی که همیشه برده ی تئاتر و نمایشنامه بوده ام باز هم جذابیت دارد.حال آدم هایی که چیزی ندارند و در حال "نماند هیچش الا هوس قمار دیگر"ند و فقط خوش میگذرانند.درکی از این شرایط ندارم.هیچ وقت مست نکرده ام و سه چهار سالی هست که مثل قدیم لحظه را نمیتوانم پیدا کنم و لذت ببرم.هرچند از تمام لحظاتم راضی ام.ولی این فکرها را دوست دارم.این آدم ها را.در اوج خالی بودن دست ولی خوشحال بودن.بهرام میگه"تو اضطراب دست های پر آرامش دست های خالی نیست".یعنی همین شب هایی که تو می مانی و یک شیشه ی مشروب توی دستت و بارهای کثیف و تاریک و دخترهای سن بالا و رقص های ناموزون و صدای سازهای ناکوک.ولی درک لحظه و بعد خوابِ مستی که میگویند حال خاصی دارد.حال صبح بعد از مستی را میخواهم!


بسم الله


از بچگی هر چیزی را خراب میکردم عذاب وجدان میگرفتم.از اینکه میتوانستم بیشتر مراقب باشم و نبودم و حالا خرابش کردم و زحمتی میشود برای خانواده ام.هیچ وقت پدرم برای خراب کردن هیچ چیزی حرفی به من نزد.حتی وقتی ال نود نو را مادرم داد که توی پارکینگ بزنم و من که شونزده سالم بیشتر نبود بیش از حد گاز دادم و خورد به در و مجبور شدیم دو تا از درهایش را عوض کنیم پدرم هیچ چیز به من نگفت.اما همیشه چون از خودم کسب و درآمدی نداشتم به خراب کردن چیزها حس بدی پیدا میکنم.انگار امانتی دستم باشد و نتوانم از آن نگهداری کنم.یک روز خودم به دست می آورم و جبران میکنم.


سلام

چند وقت پیش برای خودم یه چالش ساخته بودم که صد و یک دلیل برای زنده موندن بنویسم.بنویسم تا جلوی چشمم باشه و حواسم بهشون باشه برای روزهایی که همه چی اون جوری که حساب کتاب میکردم جلو نرفتم.نوشتم برای خوب بودن تو همین دو روزِ دنیا.بیخیالش شدم از سرِ تنبلی.حالا میخوام دوباره بنویسم و شمارو هم دعوت کنم به نوشتنش.نمیدونم شاید خوندن دلیل های زندگی هامون هیجان انگیز باشه.دلیل ها لازم نیست چیزهای خاصی باشند.هر چه دلی تر،بهتر!


لطفا اگر نوشتید زیر همین پست برام لینکشو کامنت کنید و هر چند نفری رو که خواستید دعوت کنید!


یازده دلیل من برای زنده موندن:


1)دیدن دوباره ی خنده ی پدر و مادرم.

2)گوش دادن و فهم تمام آهنگ های رادیو هد.

3)دیدن خانه ی خدا.

4)سوار شدن کشتی کروز و دیدن یونان.

5)تمام کردن پزشکی و دیدن چهره های شاد مردم.

6)درک ترس ها و چیزهایی که برایم تنفر آور بوده اند.

7)خیال پردازی های زیر درخت و نور آفتاب روی ایوان خانه ی خاله.

8)سیگار کشیدن زیر باران در جاده ی چالوس.

9)انجام فری رایدینگ در کوهستان .

10)صعود قله های بالای 8000 متر دنیا.

11)دیدن خندیدن همسر و بچه هایم در یک عصر پاییزی.


سلام


با تشکر از خانوم فاطمه از وبلاگ

"بلاگی از آنِ خود" که منو دعوت کردند!اینجا قراره چند تا چیز از "بیان"بخوام تا به خودشون سر و سامون بدند.


اولین چیز به نظرم راه اندازی اپ اندروید و آی او اسِ که واسه ما انسان های سر به زیرِ گوشی به دست واجب به نظر میرسه.


دومین چیز به نظرم یکم تبلیغات کار خودشون تو فضاهای دیگه اس!من خودم تاحالا تبلیغی از بیان ندیدم هر چند شاید واقعا بنده خداها اینقدر درآمد ندارند که تبلیغ کنند!


چیز دیگه ای ندارم الان!لطفا هر کسی خوند همراه بشه من تو دعوت کردن خنگم یکم!


بسم الله


همیشه وقتی یکی بد حال میشود یا فوت میکند یاد دیالوگ لیلا حاتمی به علی مصفا در فیلم (اگر اشتباه نکنم!)در دنیای تو ساعت چند است می افتم.دیالوگ را دقیق یادم نیست ولی چیزی در همین مفهوم است که لیلا حاتمی به علی مصفا زنگ میزند و در حال پیغام گذاشتن میگوید:سلام.خاله فلانی فوت کرد.آدم فکر میکنه این پیرای فامیل تا همیشه زنده میمونن.هیچ وقت توقع شنیدن خبر مرگشونو نداره.یادته برامون این شعرو میخوند. اگه تونستی بیا برای ختمش.


این دیالوگ را حفظ شدم چون توی ساند کلود مدت ها به قسمت های رادیو دیالوگ گوش میدادم و بعد ها خود فیلم را دیدم.همیشه بزرگ تر ها را جوری میبینیم انگار همیشه بوده اند و بعد از ما قرار است کارها را ردیف کنند و بیایند پیش ما.مثل مادری که همه ی کارهای خانه را میکند و بچه اش را با لالایی میخواباند و بعد تازه خودش به رخت خواب میرود.ولی خب اینگونه نیست.این شروع کنار آمدن با رفتن آدم هاست.


بسم الله


شب آخر خرداد شد.



نشسته ام روی پشت بام خانه و باد خنک آخرین روزِ بهاریِ زنجان پوستم را نوازش میکند.چهارمین بهار من هم در زنجان به سر رسید.باید برایش یک مفهوم خاصی پیدا کنم و بنویسم.ولی چیز خاصی برای گفتنش ندارم.مثل همه ی فصل ها پر تلاطم بود.زیبا و گاهی غمگین.

فردا اولین روزی میشود که من باید به عنوان استاجر بروم بیمارستان و روپوش سفید بپوشم.هر وقت تلویزیون را روشن میکنی یک شبکه را میبینی که با هیجان سوالات کنکور را حل میکنند و نوید روزهای بهتر در رشته های علوم پزشکی را میدهند.نمیدانم.شاید روزهای بهتری باشد نسبت به بقیه ی روزهای زندگی.خودم وقتی رتبه ام آمد دلم میخواست بروم جایی که به درد بخورم.از تهران زدم و آمدم اینجا.راستش در دانشگاه درس خوان نبودم.البته در مدرسه هم نبودم.کنکور هم یک اتفاق بود مثل قبول شدنم در حلی 2 تهران.دو حادثه ی هفت ساله برایم رقم خورد.اولی وقتی اول راهنمایی تیزهوشان قبول شدم و دیگر هیچ وقت بعدش نتوانستم درس بخوانم و قبول شدن دانشگاه.فقط جنس درس نخواندن ها فرق داشت.توی راهنمایی و دبیرستان عاشق زیست شناسی و حیوانات و طبیعت شدم چیزی که هنوز هم با من مانده و از معدود دلخوشی هایم است.یادم نمیرود که سال دوم دبیرستان وقتی توی تیم سمینار دبیرستان بودم برایم چه دوران زیبا و پر غروری بود.همان سالی که پروژه ی نوروساینسم رفت تا رتبه ی چهار کشوری خوارزمی و غمگین شدم که سوم نشدم و عضو بنیاد ملی نحبگان و این جور چیزها.هر چند نخبه هم نبودم و نیستم.بیشتر حس میکردم شانسم خوب بوده یا یه همچین چیزی.درس نخواندن دانشگاه ولی از سر بی حوصلگی و کارهای دیگر بود.آدمی شدم که نتوانست با محیط اطرافش کنار بیاید.با کسانی که عاشقانه همه ی درس ها را میخواندند و رفرنس به دست اینور و آنور میرفتند.من برای هیچ امتحانی تا صبح بیدار نموندم و یکبار هم که ماندم خود امتحان را خواب موندم و نرفتم!برای همین است که سال هاست من با درس غریبه ام و جاهایی درس خواندم که همه فکر میکردند همیشه با گردن خم و عینک سرم روی کتاب خم شده ام.البته عینک را به عشق بازی با لپ تاپ برای خودم دارم و حسابی چشمم ضعیف است و در استخر راحت قابل شناسایی ام!کسی که با چشمان خیره به شما نگاه میکند و انگار نه انگار که همدیگر را میشناسید منم!بگذریم.فردا روز اول بیمارستان.


توی گروه کلاس نگاه میکنم و بیو های مد استیودنت و روپوش های سفید را میبینم و کلافه میشوم.از خودم و از همه.راستش نمیدانم به کجا میخواهم بروم.همه میگویند تخصص چه میخواهی و من تمام کردن درسم برایم هیجان انگیز تر از همه چیز است.


راستش از این چهار سال تنهایی زندگی کردن حس های زیادی را گرفتم.رفتن و جدا شدن.دلبستن و شکستن همه ی دنیاهایی که یک زمانی توی ذهنم برای خودم بزرگش کرده بودم.همیشه آدم های بزرگی که دکتر بودند ولی یک کار دیگری تو زندگی کرده بودند برایم الگو بودند.از چه گوارا تا بولگاکف و چخوف.خاطرات یک پزشک جوان بولگاکف برایم هیجان انگیز بود و کارهایی که آلیور ساکس کرده برایم قابل احترام.ولی پزشکی الان را دوست ندارم.عافیت طلبی وحشتناکی دارد و خشم و استرس و دنبال راه رهایی گشتن.به قول بهرام:"مثل برگ تو مسیر باد هر وری بوزه راه میریم."یعنی دیگه همه چی خودمم و رهایی.ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این.

پ.ن:توی این هوا دلکش گوش میدهم و توی ماشین "خاطره" از رض.




دوشنبه شب با امیر توی خیابون تصمیم گرفتیم که بریم شمال.همون برنامه و کار همیشگی.هراز،خونه ی امیر اینا.

وسایل رو ریختیم پشت ماشین و رفتیم تو جاده.بهش گفتم نشد ما روز جاده هراز رو ببینیم که ببینیم چه شکلیِه آخه.عادت ما اینه که نصفه شب میریم شب هم میایم.

من و امیر خیلی شمال رفتیم!هم گیلان که خونه ی خاله ی منه هم مازندران که خونه ی امیر ایناست.برای همین یه سری برنامه ی ثابت تو جاده داریم که هر بار مثل یه مراسم الهی باید انجام بشن و اگه انجام نشن انگار خوش نگذشته بهمون.مثلا همیشه ریمیکس شادمهر باید گوش کنیم و بخونیم.همه ی پیچ های جاده رو بلدیم و واسه هر کدوم خاطره داریم.اینجا هم یه امامزاده است نوک کوه.بالای ابرا.یه عروس و داماد با عکاس اومده بودن عکس بگیرن و عکاس مدام به سالومه و روزبه میگفت چیکار کنند.ما هم نشسته بودیم یکم اونور تر و هر کاری عکاس میگفت با هم انجام میدادیم!غروب آفتاب رو اون بالا دیدیم و ماه زرد و عکس های رو به ماه یه عروس و داماد.بعد تو جنگل راه افتادیم به سمت پایین و خیال پردازی ها توی تاریکی جنگل.

برای فرداش با امیر و پسر عموش رفتیم وسط جنگل دنبال آبشار و زیرش یکم آب بازی کردیم و برگشتیم و شب هم سوسیس کبابی خوردیم و دود آتیش و حرف های دو تایی وقتی باد توی صورتمون میخورد.

شمال برای من تصویر های تکراری ای دارد که انگار هر چند وقت یک بار باید تکرار کنم تا در تکرارش بیشتر فکر کنم.به همه چیز.


خیلِ کارها سرم می ریزد و فکر میکنم در این دنیای بی سر و ته کدامش را بکنم که برسم به جایی.بعد یادم می افتد که نمیدانم میخواهم به کجا برسم.که سعادت چیست.که سعادت را در روزهایم گم کرده ام.مثل تو که یک بار در خیابان دیدمت و حالا هر شب میروم که پیدایت کنم.ولی رفته ای.همای بام سعادت به دام ما افتد؟


بسم الله

یک:

بردیا امروز رفت که بره تبریز خونشون.کلی خوش گذروندیم این مدت و کارهای خوب کردیم.

دو:

حال و حوصله ی خانه را ندارم ولی جایی هم برای رفتن ندارم.بیشتر خونه میمونم و مینویسم و میخونم و بازی میکنم و یکم هم شاید ساز بزنم.آدم ها قشنگ حرف میزنند ولی قشنگ زندگی نمیکنند.

سه:

درگیر بخش ارتوپدی بیمارستانم که چیزی زیاد به من یاد نداده است!شاید روزی دیگر!


بسم الله

اولش را با صدای پیانوی جواد معروفی شروع میکنم که همیشه به من میگفت در رویاها آدم خوشبختی هستم و البته زندگی را باید به سمت رویا برد.از لینکش را میندازم داخل آنجایی که آهنگ ها را میگذارم.بروید خیرش را ببینید.


دومش را میروم سراغ نیمه ی تاریک وجود هر کس که دلش نمیخواهد بقیه ببینند و یا فرصتی برای ارائه اش ندارد.شاید برای من حسادت باشد یا خشمی که توی خودم جمع میکنم و نمیشود که آشکارش کنم.این ایده را از آن قسمت بلک میرر برداشت کردم که مردم از زجر کشیدن یک نفر دیگر لذت میبرند و مثل باغ وحش آن را میبینند و فیلم میگیرند.گفتم باغ وحش و یاد ناراحتیِ همیشگی ام از باغ وحش و دیدن حیوان های پشت قفس افتادم.چه غمگین است نگاهشان و آدمیزاد چه بی رحمانه روی زمین ظلم میکند.بین حرف خدا و فرشتگان سمت حرف فرشته هاییم فعلا انگار.


سومش هر وقت آهنگ شادی میشنوم یاد شوهرخاله ام میفتم.همش دنبال آهنگ های شاد قدیمیست که خودش را با آن ها تکان بدهد و یکمی قرش بدهد تا روز را شب بکند.هیچ وقت این مدلی نبودم و نمیدانم چه حالی دارد.همیشه در عروسی ها یک گوشه مینشستم و در مقابل درخواست فک و فامیل توی مهمانی ها که برایشان یک چرخی بزنم میرفتم وسط و با رقص "گلابی چیدن" که حرکات همزمان دو دست برای چیدن گلابی از روی درخت است هنرنمایی میکردم.همین و بس.


چهارمش روز دختر بر هر کسی که در این گروه قرار میگیرد مبارک باشد.خودم هیچ وقت خواهر و یا دختر هم سن و سال توی فامیل نداشتم و اهل بازی در کوچه هم نبودم.برای همین تا قبل از دانشگاه دختری هم سن خودم نمیشناختم و درکی از آن سن و سال دختر ها ندارم.به نظر روزهای سختی دارند در ایران.نمیدانم.اما موجودات گیج کننده ای برای من بوده اند همیشه.برای منی که خط فکری ام صاف و راحت و شاید یکمی صفر و صدی بوده و هست.مبارک است.


پنجمش فردا روز کنکور تجربی است.برایم من کنکور دوران خوبی بود به نسبت دوران بعدی اش که در دانشگاه گذراندم چون آخرین جایی بود که تعداد زیادی از آدم های مورد علاقم را میدیدم و با هم بودیم.روز کنکور هم برایم یک روز معمولی بود و مثل آزمون های آزمایشی گذشت ولی بعدش مطمئن بودم که خراب کرده ام و دنبال رشته های اقتصاد در به در دانشگاه ها را زیر و رو میکردم.که خب آخرش نشد و افتاده ام در این ورطه ی بی پایان!روز قبل کنکور را گفته بودند که تا ظهر درس بخوانم و شبش بروم سینما با خانواده.من هم دست در دست خانواده رفتم فیلم "من مارادونا نیستم".از اسمش به نظر میاد فیلمِ کمدی ای باشد ولی یک فیلم بود سرتاسر دعوا و دیالوگ.خلاصه با فکری سرشار برگشتم خانه و سر ساعت رفتم به رختخواب.به علت مشکل همیشگیِ زندگی من که دستشویی رفتنِ دائمیم بود تصمیم گرفته بودم شب کنکور آب نخورم.آخر شب از بی خوابی آمدم و با مراقبت و دقت بسیار یک ته لیوان آب خوردم و رفتم خوابیدم.با همان ته لیوان آب کلِ اختصاصی ها دستشویی داشتم و کنکورم اینگونه گذشت!


داستان درس خواندن در دانشگاه برایم همیشه داستانِ غریبی بوده و هست.اینکه زندگی هزار نکته ظریف و زیبا دارد و کنکور و دانشگاه و حتی مدرسه ها از ما میخواهند فقط روی درس تمرکز کنیم که عافیت همان جاست.اما عافیت آن جا هم نیست.من وبلاگ یکی از بچه های سال هفت رو میخونم.این دختر خانم سال هفتمِ پزشکی در شهر خودشونه .اما نوشته هاش جوریِ که انگار داره برای جنگ آماده میشه و همه ی این ها برای امتحان تخصص دادنه.من کاری به ارزش اخلاقی و عظمت علم ندارم و معتقدم هیچ لذتی واقعا در دنیا بزرگ تر از "فهمیدن" نیست.شیرینی فهمیدن برای من خیلی لذت بخش و زیباست.ولی واقعا قصه دانشگاه قصه ی فهمیدن چیزیه یا فقط رد شدن؟رد شدن تا کجا؟تو وبلاگش مینویسه ساعت سه شب با سوزش مری از خواب پا شدم و قرص خوردم و داشتم میمردم و ساعت شش صبح از خواب بیدار شدم ولی خوابم میاد ولی من نباید عقب بیفتم نباید نباید. . خب از چی؟از کجا؟من این جنگ درونی رو نمیفهمم.رسیدنی تو کار هست؟برای همین است که کشتیبان را ت دیگری آمده و خودم را یکم سپرده ام به باد و بادبان و سکّان را بازی بازی میدهم.به قول مولوی تو اون شعر عجیبِ "چه دانستم" که میگه:"تا کی آرد باد را آن بادران."

پ.ن:یاد شعر حافظ هم افتادم! تا چه رخ بازی نماید بیدقی خواهیم راند.بیدق یعنی سرباز شطرنج.

بسم الله


بخش ارتوپدی دارد تمام میشود.سرشار از بیهودگی.همان طور که از بیمارستان انتظار داشتم.مبارکم باد.


ناداستان میخوانم و میروم گم میشوم لای زندگی دیگران.چیزی که خودم نبوده ام ولی میخواهم حس کنم.


از تمام خقیقت های دنیا مرگ همیشه برایم جذاب تر از بقیه بوده.چیزی که نمیشود تعریفش کرد و راه برگشتی ندارد و برای همه ی آدم های دنیا به یک شکل اتفاق می افتد.همین است که بیشتر تجربه های زندگی ام را در مقابل این حقیقت بالا پایین میکنم تا وزنشان دستم بیاید.آدمی که مرگش نزدیک باشد از چیزی نمیترسد و مگر پنجاه سال نزدیک نیست؟


آخر هفته ی خوبی نبود.شاید هفته ی بعد بروم سبلان.قله زدن همیشه جواب میدهد.


صحنه ی آخر شیندر لیست برام حس عجیبی داشت(خطرِ اسپویل!)

 

لحظه ای که سنچاق سینه اش رو میکنه و میگه این طلا بود و میشد باهاش جون یه انسان رو نجات بدم.یه انسان و بعد میزنه زیر گریه!خیلی خودمون رو توش دیدم که توی خواسته های بی نهایتمون غرق شدیم در حالی که شاید میشه با این چیزا جون کلی آدم رو نجات بدیم!


بسم الله

بیست روز از بخش قلب گذشت.بیست روزی که شلوغ و پر هیجان بود.

 

بعضی وقت ها برمیگردم به کارهایی که قبلا برام خیلی پر معنی بودند و حالا ازشون دور شدم.بعد رفعِ دلتنگی میشه و به زندگی برمیگردم.مثل شعر خوندن.

 

تو تضادهای خودم دارم غرق میشم.بودن پیش بقیه و نیاز به تنهایی.خواستن های زیاد و تلاش های کم.

آخر هفته ها اینجا برایم غمگین تر میشه.برای منی که میفهمم بعد چهار سال دیگه کسی رو زیاد ندارم که باهاش جایی برم و حرف بزنم.برای منی که کلی دوست تو گوشیم سیو دارم ولی نمیتونم به کسی زنگ بزنم.که هر کدوم تو رابطه ها و خونواده ها و فکراشون غرق شدن.که روز به روز داره دورم خلوت تر میشه.دلم برای سه چهار نفر خیلی تنگ شده.رفیقای تهران و شمال و تبریز که جای خود.ولی کسایی رو اینجا داشتم که باهاشون همیشه میرفتم اینور اونور.که کلی روزهای خوب درست میکردیم.ولی یک ساله که اینقدر کم شده که دونه دونه باید بشمرشون.میدونم از این به بعد از این هم کمتر میشه.روزها همه مثل هم میشه و روزی که داریم میریم فقط قراره با دو تا قطره اشک بریم سمت قصه ی خودمون.ولی این روزا شاید بیشتر بهشون نیاز داشتم و جاشون خالیه.که تا تو به داد من رسی من به خدا رسیده ام.

برای همین این روزا بیشتر قدر میدونم.مهربون تر شدم و بیخیال خودم شدم.میخوام تهِ قصه همه با یه خاطره ی خوب بریم !


سلام.


جمعه ظهر ها همیشه برایم یادآور بوی غذای خونه ی مادربزرگم و سر و کله زدن با پسرخاله ها و خوراکی گرفتن از دست خاله هایم است.حالا که خیلی دور شدم از این فضا دلم میخواهد دوباره شروع کنم و هر جمعه یک آهنگ با حال و هوای خوش اینجا بگذارم و غرقش بشوم.به یاد روزهایِ سرخوشیِ بی انتها!

اگه عمری باشه میخوام مرتب تر بنویسم.یه روز از شعر یه روز از فیلم یه روز از کتاب و مجله یه روز از. و با هم بیشتر حرف بزنیم راجع بهشون!


امروز رویاها از مرجان فرساد

میتونید آهنگ رو از

اینجا گوش کنید


پرواز کن با رویاهات، رویاهات قشنگن
انگار که همیشه ، تازه و خوش رنگن
نگاه کن به باغمون ، گل هامون دلتنگن
برو به یه جایی که، پروانه هاش می خندن
برو برو من خوب می دونم
می دونم تو چه مهربونی
برو برو دیگه چی بگم
خودت همه چیزُ می دونی
پرواز کن برو نترس، فرداها قشنگن
از اون بالا بالا بالاها، بخند خنده هات قشنگن
برو دنیا اینجور نمی مونه
آدم که تا ابد تنها نمی مونه
برو نترس من همین جام
چشمام برات همیشه به آسمونه
پرواز کن از رویاها
رویاها قشنگن
انگار که همیشه با حقیقت در جنگن
پرواز کن 



بسم الله


بالاخره بعد از کلی وقت برگشتم تهران.برگشتم و دوستامو دیدم و دیروز هم با مامان بابام اومدیم لواسون خونه ی خالم.باغِ بزرگ و باد خنک شب ها و بالکنِ خیلی بزرگ برایم یادآور حس های خوبِ از دست رفته است.دورهم جمع شدن های شلوغِ فامیل و بازی کردن تا دمِ صبح.ولی حالا صبح ها که بیدار میشوم کسی کنارم نخوابیده است.به آرامی رخت خواب خودم را جمع میکنم و پای لپ تاپ مینشینم و بعد یکم در حیاط میگردم و گیلاس میخورم و عصر میشود و بعد هم دوباره برمیگردیم تهران.همیشه سعی میکنم از بُعدِ مکانی خارج باشم و فکرم را همیشه در یک اوجِ متوسط نگه دارم و بهش اجازه ندم تحت تاثیرِ محیط قرار بگیره!نمیدونم واقعا موفق بودم یا نه ولی همیشه دارم این کار رو تمرین میکنم!


بسم الله


سه سالی شده که بیشتر شب های سال را پشت همین میز گذرانده ام.میز بزرگ و قهوه ای سوخته ام که شاهد لحظه های زندگی بی اهمیتِ من بوده.شب های خوشحالی و ناراحتی.نگرانی های بی سر و ته.فکر های خوب و جرقه های امید و بعد نا امیدی محض.سکوت های طولانی و دود سیگار و بعد آواز های تاریکی.همه را گذرانده و مرا نیز خواهد گذراند.احتمالا بیشتر از من عمر کند.جنسش درست و حسابی است و حالا حالا سرِ خراب شدن ندارد.مثل من بد قواره و زشت نیست.میخواهد بماند.با هر وسیله ای که روی این میز هست عاشقانه زندگی کردم.هر کادو و چیزی که رویش بوده برایم مفهوم و بوی خاطره ای دور را میدهد.خاطره ای که آدم هایش دیگر پیشم نیستند ولی خاطره اش برایم باقی مانده است.شب ها در تاریکی دست روی میزم میکشم تا خاطراتم را زنده کند.هنوز هم همان دلهره های قدیم را دارم.نکند به موقع به چیزی که باید نرسم.نکند نکند نکند.و همان دلهره ی همیشگی را هم دارم:"من در چیزی استعداد ندارم".چه غمگین.اینکه همیشه فکر میکنم قرار نیست در کاری درست و حسابی موفق بشوم و خودم را نشان دهم.همیشه در سایه خواهم بود.سایه ی آدم هایی که کارهای بزرگ کرده اند و همیشه سعی میکنم خودم را کنار آن ها بکشم و به زور به آن ها بچسبم.چه حسِ بدی و چه آه از تهِ دلی میکشم هر وقت یاد این حرف می افتم.تلاشم را بیشتر میکنم و میدانم همه اش نرسیدن است.نرسیدن.


بسم الله

صبح ها در این تابستان کسل کننده شش و نیم از خواب بیدار میشم.میزنم بیرون و دو دقیقه بعد بیمارستانم!این از خوبی های شهر کوچک و خلوت است!!میرسم سی سی یو و شرح حال میگیرم و بعد بعضی وقت ها مثل امروز مورنینک!از مورنینگ ها چیز زیادی نمیفهمم و کسلم میکند و با همان حس چرت دم صبح و گشنگی و خماری صبحگاهی سر میکنم.بعد دوباره راند با استاد و بعد خواب عصرگاهی در خانه!این ها تازه اول قصه است!باید به ملالم عادت کنم!

بسم الله


بعد از چهار سال گذشتن از دوران دانشجویی به عقب برمیگردم.به روزهای سردرگم و پر خنده ی ترم اول و خوابگاه و هیجان هایی که برای بار اول تجربه میکردم.آشنایی با دوستان و دوستی و بعد جدایی های ترم های بعدش تا ترم پنج.جدایی از دوستانم و حس عمیق تنهایی و جدا افتادن از کسانی که روزهای زیادی را با هم گذرانده بودیم.دوباره حس تنفر نسبت به آدم ها و جدا شدن.بعد دوباره دل بستن به دوست های جدید و امیدواری و بعد دوباره نا امیدی و تنهایی و دوباره آدم های جدید.مثل یک نمودار سینوسی که بالا پایین دارد و یک خط طولانی دارد درست میکند ولی یک نقطه توی این نمودار هر لحظه نمیداند کجای قصه ایستاده است.در اوج داستان یا در نشیبِ آن.که بالاتر خواهد رفت یا میماند در یک خط راست یا سقوط میکند.خودم را هیچ وقت جدی نشان ندادم.نمیدانم چرا.شاید فکر میکردم باید با خوشحالی جلو رفت و لذت برد و غم ها را جایی توی باغچه چال کرد و با اشک خودم به آن ها آب بدهم تا جوانه بدهند و درخت بشوند.بعد میوه هایش را که خوشی ها هست تقسیم کنم.مگر من از رنج کشاورز چیزی میدانم؟من تنها چیزی که میدانم همین شیرینی میوه است که گازش میزنم و تمام میشود میرود.فردا میوه ای جدید.همین است که گاهی حس میکنم نیاز دارم تا جدی تر باشم و به بقیه نشان بدهم که چیزهایی هست که میفهمم.ولی بعد پشیمان میشوم و دل میسپارم به لبخندِ بعد از گاز زدن صبحگاهیِ یک سیبِ رسیده.دل میسپارم و میروم پی کارم.


بسم الله


همیشه از این جور آدما بودم که با صدای آروم برم بیام.شوخی های ریز ریز بکنم.با همه رفیق باشم.برم دنبال نقطه قوت هر کس و بهش تاکید کنم تا حالش بهتر شه.یه جوری نقطه ضعفش رو یادآوری کنم که دلش نگیره ولی بخندیم.شاد شیم و بعد دیگه همه چی یادمون بره.هر چی دارم قسمت کنم.اینا همه تعریف از خود حساب میشه.میدونم.دارم از خودم تعریف میکنم.تا بگم قصه ها عوض میشه.آدمام عوض میشن.منم عوض میشم.منم حالا عوض شدم.آدم باحال قصه دیگه نیستم.منزوی و تنها.تو سلف تو راهروهای بیمارستان تو زندگی.با بقیه هستم ولی دیگه مثل قبل ذوقی ندارم.انگار شدم "موتوا قبل عن تموتو".مُردم.بعضی چیزای کوچک و بعضی ها رو هنوز خیلی دوست دارم.ولی از بیشتر آدم های قصه کندم.کندم چون بودن ولی دلشون اینجا نبود.بودن ولی عاشق این زندگی نبودن.به زور بودن.به خاطر جا و لذت خودشون.جاشون دیگه خالی نیست.جای هیچ کدوم.کسی دو و سه نصفه شب با سیگار و "اونسس"م نبود.اون ساعتا مال خودم بود و خودم.کم کم بزرگش کردم.کم کم شده بیشتر روزم.دیگه حال نمیکنم کسی رو زیاد ببینم و بخندم با کسی.همه کسایی که بهشون امید داشتم حالا دارن غرق میشن تو این زندگی.دارن میرن تو چیزایی که خودشونم دقیق نمیدونن چیه.چیزایی که بهشون دیکته میشه.کجا رفت اون فازهای سرخوشانه ی تور سه سال پیش با "حیات"؟کجا رفت شب نشینی ها تو کافه ها و حرف زدن ها و خجالت و لذت ها؟حالا جاش چی گرفتیم تو دستمون که اینقدر داریم از هم دور میشیم؟

همیشه میخواستم از چیزی شخصیت نگیرم.به جاش کسی باشم که بهش شخصیت میدم.ولی اینطوری نمیشد.برای همین هیچ وقت هیچ جا نزدم که تو فلان مدرسه درس خوندم یا رشتم فلان چیزه یا کوه دوست دارم یا هر چی.چون نمیخواستم به زور خودمو یه جا بذارم و از اونجا برای خودم شخصیت بسازم.دوست داشتم قصه ی درست و حسابی خودم رو داشته باشم.قصه ای که به جایی وصل نیست ولی خودش پر مایه دراومده.ولی زندگی داره کم کم دست و پام رو میگیره.مثل یه پیچک که آروم آروم هر روز یه قدم میاد جلو و میپیچه دور پات.با غرورت تو لباس سفید.با حس برتری داشتن رو نوک قله .با همه ی این چیزا.یعنی پات داره گیر میفته.یعنی گیری آقا گیر!


بسم الله

 

امروز بعد از چهار روز جسد فرناز دولتخواه کوهنوردی که در جبهه ی شمال شرقی دماوند گم شده بود پیدا شد.صفحه اینستاگرامش را بالا پایین میکنم و شوقِ زندگی را از عکس هایش میبینم.شوقی که خودم هم خوب میفهمم و درکش میکنم.این مرگ برایم لذت بخش ترین مرگ دنیاست.مردن در راهی که برایم معنی بزرگی در این روزگارِ بی معنی دارد.در صفحه اش این جمله تحت تاثیرم قرار داد:


✨محبوب همه باش،
معشوق یکی.
مهرت را به همه هدیه کن،
عشقت را به یکی.

 

شب به خیر خانم دولت خواه.خواب های خوب ببینی.


صبح ها که بیدار میشوم دنبالِ پلِ عابر پیاده میگردم.دنبال پلی میگردم که بتوانم خیابان را دور بزنم و بیخیال و سر به هوا این شلوغی را رد کنم.اما نیست.صبح ها که بیدار میشوم باید تنه به تنه بشوم با آدم های توی خیابان.با سرعت و هیجانش خودم را وفق بدهم.کاری که نمیتوانم بکنم.تولد و عروسی و دور همی ها بی نهایت برایم بی اهمیت شده اند.این ها را در حالی مینویسم که همزمان دارم یه آهنگِ بی نهایت شاد گوش میدم!چه تناقضِ کسل کننده ای دارم همیشه!

خیلی وقت ها میشود داستانی را یک نفر با هیجان برایم تعریف میکند و در ذهنم سر سوزنی هم جنبشی احساس نمیکنم.نمیدانم چه باید بکنم.خودم را هیجان زده نشان بدهم یا فقط رد بشوم از کنارِ داستان.سرعتِ دنیا از سرعت من خیلی بیشتر شده.از هر کاری که فکرش را بکنید کندترم.تا به خودم می آیم ماه ها پشت سر هم دارند میروند و من میمانم و خاطره های محو.زمان به اتفاق هایی که در آن رخ میدهد میبازد.شاید یک روزی باشد که اینقدر کار کنم که شبش انگار هزار سال زندگی کرده باشم.از این روزها کم دارم.خیلی کم.کسی را درست و حسابی نمیبینم و اتفاق درست و حسابی ای هم رخ نمیدهد.

آدم های منظم را بی نهایت دوست دارم!چیزی که خودم هیچ وقت نشدم و از حسرت هایِ ناتمامِ زندگی ام شده!

 

پ.ن:متاسفانه تازگی ها به این پی بردم که شاید بیشتر از ده درصد چیزهایی که در ذهنم هست نمیتوانم بنویسم.نمیدانم به خاطر بی حوصلگی یا کلافگی یا ضعفِ لغتی یا چیست.کاش میشد از همه اش حرف میزدیم.


بسم الله

 

جمعه شده و یه آهنگ به احترام روزهایی که گرد و غبار روزگار داره کم کم محوشون میکنه.

 

https://soundcloud.com/fereydoun-farrokhzad/fereydon-farokhzad-ba-sedaye

 

با صدای رفتنت ستاره افتاد و مرد
ترس تنهایی اومد همه فکرمو خورد
آخه عادتم نبود بتونم تنها باشم
طاقت آوردن من کار سختی شد واسم
می‌دیدم با رفتنت چشم بارون صفتم
واسه یک لحظه شده نمیذاره راحتم
دیو تنهایی من عاشق گریه‌هامه
دیدنت وقتی بیای کمکی به چشمامه
سختی راهو نذار با ادامش واسه من
کاری کن فاصله‌ها از میون ما برن
با تو آسون میشه رفت هرجا راهمون بره
می‌تونه اومدنت مددی بمن بده
چیزی مثل تو نبود تا تو شعرم بیارم
با حروف بی‌صدا دیگه جرئت ندارم
کوه و دریا و علف واسه گفتنت کمه
کمر شعر منم پیش قامتت خمه
با نوشتن نمیشه همه حرفامو بگم
روی کاغذ با قلم حس دستامو بگم
حرف آخرم اینه واسه من همیشگی
خبر اومدنو کی می‌خوای بمن بگی
با نوشتن نمیشه همه حرفامو بگم
روی کاغذ با قلم حس دستامو بگم
حرف آخرم اینه واسه من همیشگی
خبر اومدنو کی می‌خوای بمن بگی

 

 

فریدون فرخزاد

 


حال ولی زمانه چه مسکین است!

اجسادمان     چون رومه های مچاله      در کوچه های پرت جهان      می پوسند

روزی پیاله را سر می کشم  سر می کشم

لبخند حسن نیت ساقی      آخر مرا خواهد فریفت

 

براهنی

 

زندگی چه مسکین است که ما را از هم دور نگه داشته است.که ما را برده به جاهایی که خودش میخواهد که قدرت نمایی کند.نمیداند دلِ ما بی قرار است و بی مکان!هر جا که بخواهد ما را ببرد ما به بوی گلِ کوچکی برمیگردیم.

 

*عنوان شعری از براهنی است.


بسم الله

 

خاطراتم را بیشتر از دوازده سیزده سالگی به بعد به یاد دارم.از قبلش هم چیزهایی یادم مانده ولی اصلش میشود از اولِ راهنمایی به بعد.دورانی که برایم پر از تجربه های زیبا و لذت بخش بود.آدم های جدید با قصه هایی که هر کدامش انگار برایم یک دنیای جادویی میساخت.همه ی آن سال هایِ پر هیجان را به یاد دارم.کلاس های درسِ عاشقانه ای که داشتیم.یادم می آید سرِ کلاس های انشا با سیاوش پیریاییِ عزیز انیمیشن کوتاه میدیدم و تمرینِ نوشتن میکردیم.همه ی این وبلاگ نوشتن ها و انگار نیاز به نوشتن ها از همان روزها مانده.همه ی عشقم به ورزش از گل کوچیک و زو بازی کردن وسطِ برفِ زمستان برایم مانده.این ها چیزهایی بود که مرا گرم میکرد.دبیرستان سمیناری داشتیم که مسئولیتی کوچک در آن داشتم و گرمم میکرد.تا نصفه شب بیدارم نگهم میداشت.تا ده شب در مدرسه.با همه احساسِ نزدیکی عجیبی داشتم.با همه ی تفاوت ها دوست بودیم.خیلی دوست.

 

سه شنبه تصمیم گرفتم کلاس چهارشنبه را نباشم و بروم تهران.نزدیکِ عوارضی بودم که فهمیدم استاد پیگیر شده که این اکسترن ها کجا رفته اند.مجبور شدم برگردم.خیلی برنامه ریخته بودم برای این سه چهار روز.یخ کردم ولی مجبور بودم برگردم.فردا صبح برای مورنینگ کنار کسی نشستم که دوستش ندارم.شبش دو میز آن ور تر توی کافه یک دوست قدیمی را دیدم که زمانی هر شب کنار هم میخوابیدیم و حالا خیلی فاصله داریم.یک میز آنورتر دو نفر را دیدم که سال پیش سالگردشان توی خونه ی من بود و امسال حتی به من خبر هم نداده بودند.آخر شب هایش هم یک رفیق دیگر را دیدم و فیلم دیدیم.

این دو روز کسانی که همیشه برای مسافرت ها و خوش گذرانی ها و . صدایشان میکردم خبری از من نگرفتند.با اینکه دو کوچه با هم فاصله داریم ولی حتی یک زنگ کوچک هم نبود.این بین فهمیده ام امتحان هایم را هم افتاده ام.این چند روز برایم خیلی حرف داشت.اینکه کجاها خودم شخصیتِ منفی غصه هستم و از آدم هایی که فکر میکنم دوستم هستند بی خبرم.از خانواده ام.دیگر اینکه فاصله ی مکانی حالا بی نهایت بی ارزش شده.آدم میتواند در یک خانه هم باشد و از هم دور باشد.بعد به این فکر میکنم که خودم چگونه بودم این سال ها که حالا کسی سراغم را نمیگیرد؟این تقصیر من است یا دیگران؟نمیدانم.راستش چشمِ امیدی به کسی نیست.امشب برای فردا قصدِ کوه کردم.بعد از چهار سال حالا زنجیرِ هر کس بسته به قفسِ سلولی که من در آن نیستم.روزهایی که دلگیر میشود شهر انگار اکسیژنِ کمتری به سلول های مغزم میرسد.انگار دچار یک ارتفاع زدگیِ دائمی میشوم.فکرم فقط به دنبالِ برگشتن است.به دنبالِ رسیدن.همه ی این اتفاق ها برایم نشانه است.نشانه ای که خیلی خیلی از راه را اشتباه آمده ام.جاهایی وقت گذاشته ام که به درد نمیخوردند.آدم ها و فضاها.بدترین چیز این است که آدم برای خودش دلخوشی درست کند.صبح که میرود بیمارستان به دو سه نفرِ کنار دستش لبخند تحویل بدهد به امید اینکه آن ها هم کنارش هستند.این ها آدم را مریض میکند.اینکه بعد از چهار سال دو سه روز هیچ کارِ مشترکی شاید با کسی به جز بردیا نداشتم برایم این معنی را میداد که جای اشتباهی هستم.یا آدمِ اشتباه.هر کس هر چه میخواهد بگوید.خودم بهتر میفهمم.حسّش میکنم.زندگی اش میکنم.چیزی نمانده است.تمامش میکنم.بعضی حرف ها را باید به آب سپرد.که برود و راه خودش را پیدا کند.


حالا که این حال بر من پیروز شده و چاقویش را بر گلویم فشرده است،دستی میخواهم که نجاتم دهد.یکی دو نفر به کمکم آمدند ولی این بار این غول سنگین تر از این حرف هاست.بعد از این مرگ دیگر دلم برای کسی اینجا تنگ نخواهد شد و کسی را نمیبینم.


بسم الله

 

به احترام امتحان روان پزشکی دو سه قسمت پادکست رواق گوش دادم و یه قسمت از رادیو مرز به اسمِ "بعد از خودکشی".تو این قسمت رفته بود سراغ نردیکان کسانی که خودکشیِ موفق داشتند و از دنیا رفته بودند.یه جایی یکیشون میگه کسی که افسردگی پیدا میکنه یه جایی پرخاش میکنه و دست خودش نیست و بقیه رو از خودش دور میکنه.خب بقیه هم اکثرا دور میشن میرن ولی اون آدم در واقع الان به بقیه نیاز داره فقط نمیتونه بگه و این رفتارش که دور کردن بقیه است در واقع نشون میده که حالش خوب نیست.تو این حالت ها موندن پیشِ بقیه خیلی سخته.یاد خودم افتادم که شاید خیلی وقت ها همچین آدمایی رو از زندگیم کنار گذاشتم و البته یه وقت هایی هم بوده که خودم یه جوری نشون دادم که در واقع حال و حوصله ی بقیه رو ندارم ولی اتفاقا همون موقع نیاز داشتم کسی پیشم باشه.به هر حال با این تعداد خودکشی که شنیدم بیشتر حواسم به اطرافم و آدما خواهد بود و سعی میکنم بیشتر همه رو درک کنم.خودم این چند وقت رو به راه نیستم زیاد و حال و حوصله ی همه چی از سرم پریده.نمیدونم به خاطرِ پاییزِ یا چیز دیگه ای ولی اینو میدونم که نسبت به امتحان و درس و خیلی چیزها بی تفاوت شدم و الان که حتی فردا امتحان دارم برام مهم نیست که حتی پاس میشم یا نه.این بی علاقگی و بی تفاوتی رو باید بندازم پای هورمون هام و زندگی رو جلو ببرم.

فصل مسافرت شده برام.پاییز رو برای سفر بیشتر از همه ی فصل ها دوست دارم.احتمالا آخر هفته ای رو نمونم یه جا.

دلم میخواد یه ویدئو ضبط کنم و رو نت آپلود کنم که یه روز دور از جونم اگه قبل شما مردم حرفامو زده باشم!این روزها با مرگ بیشتر درگیرم.نشسته وسطِ زندگیم.شایدم زندگیم وسطِ مرگ.


بسم الله

 

برای سی سالگیم کلی نامه تو وبلاگ نوشتم که منتشر بشه.نمیدونم تا اون موقع زنده باشم یا نه ولی اگر نبودم لطفا تا قبل از اون نخونیدشون!اینو به کسایی میگم که لپ تاپم تو دستشون میاد!میخوام بدونم هادی 22 ساله چه حالی داشته که اینارو نوشته و حالا اون هادی 30 ساله از کدوم یکی از اون حرفاش پشیمون شده!


اگر حساب کنم که همین یک بار را زنده ام و بعد میمیرم و دیگر هم متولد نمیشم،باید از چند چیز دوری کنم.اولین چیز بیشتر آدم ها هستند.از آنجایی که آدم خودش را همیشه زود میبازد و با همه قاطی میشود این خطرناک ترین آسیبی است که میتوان به یک بار زندگی زد.دیگر اینکه بیشتر چیزها ارزش فکر کردن ندارند.آن هایی هم که ارزش فکر کردند دارند بیشترشان ارزش گفتند ندارند.از آن هایی که ارزش گفتند دارند هم بیشترشان ارزش بحث کردند ندارند و هیچ بحثی هم به نظر ارزش غمگین شدن ندارد.پس آسیب از دیگران معنایی ندارد.در تئوری اقلا.

 

همزمان شدن تمرینِ سنتور و روان پزشکی خواندن و اپروچ به هایپر ازتمی و گشت و گذار با بچه ها و دلتنگی برای همه کس و فیلم دیدن و "ترجمان" خوندن و فار کرای 3 بازی کردن و آشپزی و مورنینگ رفتن و سردرد نشون میده که تقریبا به هیچ کدوم قرار نیست برسم و درست حسابی انجامشون بدم و باید بیخیال یه سری بشم و مثل همیشه نمیتونم بیخیال هیچ کدوم بشم!

 


بسم الله

 

یکم :

به هر حال اسباب کشی به آدم نشون میده که خیلی چیزها لازم نیست تو زندگی باشن و فقط چون یه موقعی گذاشتیشون یه جا موندن همونجا و جا گرفتن و حواست بهشون نیست.مثل خیلی از آدم هایی که هر روز کنارشون هستی ولی اضافین در واقع!

 

دوم :

 

بخش های بیمارستان رو دارم تند تند رد میکنم و تلاش میکنم که یاد بگیرم ولی انگار یه چیزی همش کمه که نمیدونم چیه.شاید انگیزه شاید فکر درست یا هر چی.به هر حال این راهِ درست نیست.تقریبا مطمئنم.

 

سوم :

 

پاییز بهترین فصل برای پیاده روی و شب گردی های طولانیِ که میتونه بهترین انگیزه ی این روزهام باشه.از فردا باید برم دنبالشون.

 

 


بسم الله

 

امشب آخرین شبیِ که بی خیال توی هوایِ خنک زنجان روی پشت بام خونه لم دادم و دارم مینویسم.دوشنبه باید خونه رو عوض کنم و بعد از تقریبا چهار سال از اینجا برم.از همه ی دلبستگی های اینجا رها بشم و برم به خونه ی بعدی.هرچند که همیشه میگفتم خونه ها به خودیِ خود ارزشی ندارند و ارزش هر مکانی به صاحبشه ولی حالا که روزهای آخر شده انگار سنگین شدم و بار احساسات رو دارم حس میکنم.همه ی شب هایی که با آدم های مختلف این جا گذروندم رو یادم میاد و دچار تردید میشم.که آدم های درستی بودند؟واقعا همون چیزی بود که باید باشه؟نمیدونم.فقط بیشتر الان برام ناراحت کننده شده که باید از همه چیز بگدرم و برم.حالا انگار میفهمم که رفتن و جدا شدن از این زندگی چه قدر سخت میتونه باشه.زندگی که آدم واسه دل کندن از چهار تا ستونش اینطوری توی فکر بره وقتی قرار بشه همه اش رو بذاری بری چه حسی پیدا میکنی؟

بیشتر خاطرات این خونه آدم های خوب بوده.آدم هایی که کلا خندیدیم،گناه کردیم و حرف های ناجور زدیم و فکر کردیم و تا صبح حرف زدیم و فیلم دیدیم.حالا همه اش رو همین گوشه دفن میکنم و میرم.شاید که شکوفه بزنه و درختی بشه شاید هم یه بوته خار.نمیدونم.فقط حالا فصلِ کاشتن دوباره داره میرسه.فصلِ تجربه های حدید.


بسم الله

 

آدم هیچ وقت دنیای بیرونش را درست نمیفهمد.نمیفهمد که آدم ها چه خوشی هایی دارند و چه دردهایی میکشند.روزهایشان چگونه شب میشود و به امید چه چیزی از خواب بیدار میشوند.انگار خودم را مرکز عالم میدانم و دنیای اطراف برایم کمرنگ تر شده.

 

یک جمله ای در کتابِ ادبیات مدرسه داشتیم که یک چیزی بود در مایه های:"ای کاش زیبایی در نگاه تو باشد نه چیزی که به آن نگاه میکنی." این جمله را همیشه مسخره میکردیم.با بچه ها مینشستیم و میگفتیم:"آههه پاراپاگوس،کاش زیبایی در عمه ی تو باشد و .". ولی حالا این روزها تازه معنی این جمله را میفهمم.حالا که همه چیز سخت تر میشود و به هم میریزد و بعد دوباره زیبا میشود.حالا همه چیز را قشنگ مییبینم.از شب نشستن ها با دوستان تا مورنینگ ها و بحث های عمیق علمی اساتید! و مریض هایی که کم حوصله اند.از هانس زیمر گوش دادن روی برگ هایی پاییزی لذت میبرم و کمر دردِ رانندگی های طولانی را دوست دارم.هرچند میدانم همه ی این ها شاید فصلیست و آدم پیچیده تر از این جور چیزهاست و البته ضعیف تر که بخواهد خودش همه چیز را در دست بگیرد.ولی این حالا آخرین خشاب باقی مانده برایم است.لمسِ دنیا از پشت شیشه های عینکی که تمیزش کرده ام.


بسم الله

 

امشب مستند "نان گزیده ها" راجع به کارگران هپکو رو دیدم و بغض کردم.اولش بغضم به خاطر روزهای خوبِ از دسته رفته ی این خاک به خاطر ی های ناتموم این آدم ها بود.ولی بعدش بغضم به خاطر ناتوانی خودم بود.که انگار هیچ کاری از دستم برنمیاد و فردا صبح همه ی این ها از یادم میره.از یادم میره و انگار اصلا وجود نداشته.میرم گم میشم تو زندگیِ پر از هوس و لذتِ خودم.انگار نه انگار که کلی آدم همین امشب شب رو با عذاب گذروندن و من هیچ کاری براشون نکردم.یه جای مستند میگه یکی از کارگرا مادرش انگشتش به خاطر دیابت نکروز شده و چون پول نداشته ببره دکتر یه دکتر خونگی میاره تو خونه که قطغش کنه.آدم از این غم نمیره چه کنه؟


بسم الله

 

سه روز رفته بودم تالش.بیرون از دنیا.بالای کوه ها.کلبه ای چوبی که با بخاری هیزمی گرم میشد و نان داغی که همان حوالی

می پختند.انگار رفته بودم به گذشته ی بشریت.بی خیال دنیا و همه چیز.گوشی خاموش درون کیف و رخت و خواب و چراغ نفتی.دست خودم نیست.سخت با زندگی شهری کنار می آیم و نمیتوانم خیلی چیز ها را تحمل کنم.این ها بعد از اینکه از تهران رفتم بدتر هم شد.دیگر حتی حوصله ی تهران را هم نداشتم.بوی زندگی میداد این چند روز برایم.انگار دنیا راهش را از ما جدا کرده بود و هزار سال از هم فاصله داریم.وقتی به زندگی ساده ی این مردم نگاه میکنم میفهمم چه قدر زندگی را برای خودمان سخت کردیم و دور خودمان را شلوغ کردیم و وابستگی های به درد نخوری داریم.به چیزهایی که واقعا برای خوشحالی نیازشان نداریم و اتفاقا باعث دردسر هم هستند.باز هم برخواهم گشت به این طبیعت.به زودی.


بسم الله

 

بعد از ده روز دوباره به زنجان برگشتم.حسِ خوشحالی از استقلال و غم از دوری.خوشی از دیدن رفقا و سنگینیِ بار دانشگاه.لمس هزار شکل احساس در چند ساعت.باید بیشتر و بهتر کار کنم.امین حرف خوبی میزد که تصمیم های این روزهاست که آینده را میسازد.آینده چه میشود؟خدا میداند.

 

درّاب مخدوش را از کف انقلاب گرفتم و میخوانم.یادداشت های بیست سالگیِ نامجو.اینکه چرا یادداشت های بیست سالگیِ نامجو ارزشی دارد یا نه را نمیدانم.بیشتر انگار یک رفیق یادداشت هایش را داده تا بخوانم.همچین حسی دارم.یک هفته ی دیگر واردِ بیست و چهار سالگی میشوم.این یادداشت ها هم مربوط به همین روزهای نامجو بوده.من هم تا حدی نسبت به آینده و خودم و همه چیز گیجم.این آدم های گنده ی دنیا بیست و سه سالگی چه شکلی بودند؟ولگردی میکردند مثلا ما ؟نمیدانم.فقط باید خودم را پر کنم.از هنر و علم و بینش و احساس و مهم تر از همه غشق.که روز به روز خالی تر میشود انگار در آدم.باید حواسم باشد.

 

من سال 94 به زنجان آمدم.یک ترم خوابگاه بودم و بعد هم خونه گرفتم.شب های زنجان سال اول خیلی سرد بود.در این سه چهار سال آن سرما هنوز تکرار نشده.تنها زندگی میکردم و درِ خونه ام هم وقتی باد میومد صدا میداد.شب ها خودم را زیر پتویِ سنگ پشم شیشه ای جا میکردم و چنل بی گوش میدادم.چنل بی را علی بندری تعریف میکرد و اولین پادکستِ فارسی ای بود که من شنیدم و هنوز هم البته گوش میکنم.قصه های واقعی را تعریف میکند و البته صدایش درامِ صدای قصه گوهای زندگی را دارد.این ها را به بهانه ی امروز نوشتم که در راه وقتی از جاده ی کفی خسته میشوم با صدای علی بندری حسِ زندگی برمیگردد.قطغا برایم از دانشگاه یکی از بهترین خاطره ها شده است.


بسم الله

 

به خیابان که میروی در فاصله ی ده قدم عشق را میبینی و نفرت.دو عاشق دست در دست هم و چرخ های گاری چرکِ مردی خسته از روزگار.نمیفهمی که عاشق زندگی باشی یا غصه ی همه چیز را یکجا بخوری.فکرت این است که نهار پیتزای استیک بخوری یا پپرونی و بیرون بچه ی فال فروش را میبنی و فکرت میرسد به آخرِ شب که این بچه کجاست و تو کجا.میخواهی حودت را غرق کتاب و فیلم و هنر و درس و کار بکنی ولی آخرش را نمیدانی.نمیدانی حتی بهت حال میدهد یا نه.نمیدانی آخرش باید چه کنی یا کجا باشی.فقط همین فرق ها را میبینی و میگذری.


بسم الله

 

امشب 23 امین سالی شد که دارم از اکسیژنِ هوا استفاده میکنم.روی خاک زمین راه میروم.از چیزهایی که دیگران برایم ساخته اند و خریده اند استفاده میکنم و احساسِ زنده بودن میکنم.نمیدانم من چه چیزی به این جهان اضافه کردم؟من چه کردم که امروز که در دلت شعف انگیزم؟فکر نکنم چیزی باشه.چیز خاصی نبوده.روز تولدم یک روزِ کلاسیک و زندگی بحش برام بود.رفتم لواسون خونه ی خاله ام اینا و از باغشون گوجه چیدم.بعدشم یه ماهی خوشمزه خوردم و گرفتم خوابیدم.بعدش بیدار شدن و چایی خوردن تو بالکن و بعدشم دیدن مستندِ قشنگ بی بی سی راجع به حیوونا که یه جاییش که بچه لاک پشت هارو نشون میداد که به خاطر نور شهر مسیرشون رو گم میکردن تحت تاثیرم قرار داد.یادِ خودم افتادم که تو عالم بچگی و همین الان به خاطر نورهای اضافی خیلی وقت ها شده مسیرم رو گم کردم.بعدش هم حرف زدن با شوهرحاله و کیک و دو تا موزیک و شام و خونه و خستگی.زندگی رو احساس کردم.

امسال از همون شب تولد تا الان و چند ماه پیش از بودن هر کسی که کنارم بود خوشحالم و از نبودنِ کسی هم ناراحت نیستم.احساس سرخوشی و خوشحالی بیشتری دارم با اینکه حسابی کار و زندگیم روی هم تلنبار شده و خیلی کار نکرده دارم ولی حال و روزم بهتر از همیشه شده.شکر.


هشت ساله ام.مدرسه ام از خانه کمی دور است.مدرسه ی دولتی خوبیست و مادرم اصرار دارد همان جا بروم.شیفت صبح جا ندارد و من شیفت عصر میروم.شیفت عصر انگار برای بچه های درس نخوان است.بچه هایی که مجبورند مدرسه بروند ولی حتی حال ندارند که صبح زود بیدار بشوند.من هم یکی از آن ها شده ام.عصرها همه در مدرسه خسته تر هستند.همه ی این ها یعنی صبح ها تا ده خوابیدند و بعد به زور مادر در فاصله ی یک ساعت صبحانه و نهار را یک جا خوردند و دعوا سرِ نخوردنِ نهار.هر روز.

 

دوازده ساله ام.سر کلاسِ مدرسه معلم سوال های هوش میپرسد و من جواب میدهم.احساس غرور میکنم و حس میکنم برتری ای نسبت به دیگران دارم.معلم به من هدیه میدهد و احساسِ سرخوشی بی پایان میکنم.تلاش خاصی نکرده ام اما تصمیم گرفته ام تیزهوشان امتحان بدهم.انگار همه اش از همین سوال هاست دیگر.یعنی قرار است لذت ببرم.جوابش می آید.قبول شده ام.خوشحالم.

 

پانزده ساله ام.حسابی مذهبی شده ام و هیات میروم و حسابی مشغولم.نماز و روزه ام سر جایش است و کتاب زیاد میخوانم.البته کتاب خواندن را از همان دبستان هم عادتش را داشتم.شجریان گوش میکنم و تابستان ها را بازی میکنم و از دنیا لذت میبرم.با بچه ها در مدرسه میمانیم و بازی میکنیم و آزمایش میکنیم و پروژه انجام میدهیم.عاشق مدرسه هستم.

 

هجده ساله ام.کنکور باید بدهم.فشاری از سمت خانواده روی من نیست.تلاشم را میکنم که پدر و مادرم را خوشحال کنم.نتیجه اش می آید.قبول شدم.باید بروم یک شهر دیگر.این هم تجربه ای جدید.

 

بیست و سه ساله ام.گیج و مبهمم.عوض شده ام.مثل قبل مذهبی نیستم اما هنوز هم یک کارهایی سر جایش است.حواسم بهشان هست.از خانواده دورم.انگار هزار سال اتفاق در این پنج سال از سرم گذشته.اما هنوز که هنوز است انگار از خودم چیزی ندارم.همه اش وابستگی ست.باید بدهی هایم را پرداخت کنم.

 

هر اتفاقی این وسط یک جور دیگر می افتد من هم جای دیگری بودم.برای همین هاست که همیشه برایم محیط ها بی معنی بودند.انگار همه چیز از چشمه ای عمیق تر باید بیاید.یک جایی پایین تر از این آب های سطحی.خیلی این چیزها به شانس ربط دارد.شاید من جای کس دیگری بودم که مشکلات زیادی داشت و نمیتوانست حتی این چیز ها را بنویسد و جایی تعریف کند.از سرِ فقر یا هر چیز دیگری.نمیدانم.این ها معنی ندارند.

 

پ.ن:همیشه وقتی یک شب دو یا چند پست مینویسم پست قدیمی تر معمولا دیده نمیشود!یادِ این داستان می افتم که خودم همه ی خوبی های یک نفر را با یک بدی فراموش میکنم و فقط همان بدی یادم میماند.همیشه آخرین چیزی که میبینیم بیشتر یادمان میماند!


بسم الله

 

به یاد نوجوونی هام محمد نوری گذاشتم و نشستم توی اتاق خونمون تو تهران.جایی که همیشه برام خونه میمونه و جای دیگه ای جاشو نمیگیره.تولد امسال هم گذشت.با کادوهای بامزه و خوش گذرونی ها و آدم های شاید کمتر از سال های پیش ولی درست و حسابی تر.هرچند که آدم همیشه دوست داره چیزی که داره رو باور کنه و باور داشته باشه این بهترین چیزی که میتونه داشته باشه و بهش کلی خوش میگذره.این روزها پر هیجان میگذرند و انگار من بعد این چند سال براش خوب آماده نیستم.برای اینکه دوباره به زندگی پرشور در کنار بقیه برگردم.

 

شما با کارهای مونده و کتاب ها نخونده و فیلم های ندیده و سفرهای نرفته و ورزش های نکرده و بقیه اینا چیکار میکنید؟


به صحرا شدم عشق باریده بود. و زمین تر شده بود. چنانکه پای مرد به گار فرو شود، پای من به عشق فرو می‌شد.

عطار

 

قصه ام تکراریست.بی خوابی و صبح بیدار شدن به زورِ ساعت.نمایشنامه خوانی را هنوز برایم خودم نگه داشتم که پایم در عشق باشد شب ها.


بسم الله

 

بهترین چیزها برام تو آبان دیدن رفیقام به بهانه ی تولدمه.از اینور اونور همه رو یک جا میبینم و خوشحال میشم که دارمشون و همچین آدمایی رو تو زندگی شناختم.خوشحالم که دنیا رو با اون ها میبینم و جلو میرم و مسیرم یه جایی کنارشون افتاده و با هم راه رفتیم.این روزا یعنی همه خیلی خسته و گرفته ایم ولی داریم میخندیم و سرحال کنار هم راه میریم.خستگی ها رو میریزیم تو کوله ی خودمون و مسیرو برا همدیگه بیشتر باز میکنیم.


وقتی ارتباطات کم میشود دوباره دیدم به زندگی را پایین و بالا میکنم.حسابی نگاهش میکنم تا شفاف ترش کنم و گرد و خاکش را از بین ببرم.که ببینم حالا با از دست دادن چیزهایی که داشتم کجای قصه ام و توی کوله پشتی خودم چی دارم.این تجربه ها رو دوست دارم.

 

یک بار در مصاحبه ای با رضا امیرخانی یک نفر پرسیده بود اگر بخواهی بروی در یک اتاق و تنها چند وسیله برداری چه چیزهایی است؟و حالا یک جوابی داده بود.راستش به این فکر میکنم که اگر محدودیتی داشته باشم چه چیزی برمیدارم؟اگر قرار باشد ده سال آینده را تنهایی با ده وسیله سپری کنم چه چیزهایی برمیدارم؟راستش یک جورهایی شبیه زندان است ولی شاید فرقش این باشد که کسی را نبینم و البته باغی داشته باشم برای راه رفتن و گشتن و البته این زندان خودخواسته شاید آزادی ای در ادامه اش نباشد.این ده چیز را همین الان بدون فکر قبلی میخواهم بنویسم.اگر کسی خواند و حوصله کرد بنویسد برای دل خودش و لینک بدهد من هم بخوانم!

 

1-عکس های کسانی که دوستشان دارم که یادم نرود در دنیا تنها نبوده ام.

2-لیست آرزوها و خواسته هایی که داشتم که بدانم دنیا به نرسیدن هاست و زندگی همچنان باقی است.

3-سیگار خوب که هفته ای یک بار بکشم.

4-یک سری آلبوم همایون و بنان و کلهر و .

5-لپ تاپ که بتوانم صدای کیبرد را زنده نگه دارم.

6-سری فیلم های کلاسیک و از همه مهم تر پاپیون.

7-پاستیل

8-عطر خوش بو

9-مداد و کاغذ

10-ده هزار داستانِ کوتاه.


بسم الله

 

این روز و شب ها برگشته ام به گذشته.به گذشته ای که در آن نبوده ام ولی انگار حالا درکش میکنم.این روزها چیزی نمانده جز همین وبلاگ نوشتن.هیچ راه ارتباط دیگری برای ارتباط با آدم های غریبه ندارم.باید کنار برف آخرِ آبان بنشینم و شیر داغ بخورم و بنویسم.بعد بخوانم و بعد راه بروم و بعد ساز و بعد بنویسم.ولی این روزها هیچ کدامش مزه نمیدهد.همه اش نگرانیم که آخرش چه میشود.نمیدانم توی دنیا چه خبر است و چه میشود اصلا!حالا ارتباطم با نزدیکانم بیشتر و با بقیه کم و کمتر میشود.حالا جایی نداریم که خودمان را برایش نشان بدهیم.چه روزهای خوبیست.دوستشان دارم.انگار دیگر همه اش نگران نیستم که بقیه چه گفته اند مبادا از دست بدهم.میبینم که همه چه قدر تنهاییم و فکر میکنیم دوست داریم.حالا بیشتر باید بنویسم و بخوانم و ببینم.باید دنیا را از نگاه خودم ببینم نه از نگاه دیگران.

چند روایت شنیدم از آدم های بی گناهی که این روزها کشته شدند.یی گناهی برایم سنگین ترین مرگ دنیاست.مثل بمبی که بر سر بچه ای می افتد.همه چیز به هم ریخته است و همه سر در گمیم.چند نفر این شب ها آرزوی مرگ کرده اند؟


تنهایی تلفنی‌ست که زنگ می‌زند مدام
صدای غریبه‌ای‌ست که سراغ دیگری را می‌گیرد از من
یک‌شنبه‌ی سوت‌وکوری‌ست که آسمان ابری‌اش ذرّه‌ای آفتاب ندارد
حرف‌های بی‌ربطی‌ست که سر می‌برد حوصله‌ام را

تنهایی زل‌زدن از پشت شیشه‌ای‌ست که به شب می‌رسد
فکرکردن به خیابانی‌ست که آدم‌هایش قدم‌زدن را دوست می‌دارند
آدم‌هایی که به خانه می‌روند و روی تخت می‌خوابند و چشم‌های‌شان را می‌بندند امّا خواب نمی‌‌بینند
آدم‌هایی که گرمای اتاق را تاب نمی‌آورند و نیمه‌شب از خانه بیرون می‌زنند

تنهایی دل‌سپردن به کسی‌ست که دوستت نمی‌دارد
کسی که برای تو گل نمی‌خرد هیچ‌وقت
کسی که برایش مهم نیست روز را از پشت شیشه‌های اتاقت می‌بینی هر روز

تنهایی اضافه‌بودن‌ است در خانه‌ای که تلفن هیچ‌وقت با تو کار ندارد
خانه‌ای که تو را نمی‌شناسد انگار
خانه‌ای که برای تو در اتاق کوچکی خلاصه شده است

تنهایی خاطره‌ای‌ست که عذابت می‌دهد هر روز
خاطره‌ای که هجوم می‌آورد وقتی چشم‌ها را می‌بندی

تنهایی عقربه‌های ساعتی‌ست‌ که تکان نخورده‌اند وقتی چشم باز می‌کنی
تنهایی انتظارکشیدن توست وقتی تو نیستی
وقتی تو رفته‌ای از این خانه
وقتی تلفن زنگ می‌زند امّا غریبه‌ای سراغ دیگری را می‌گیرد
وقتی در این شیشه‌ای که به شب می‌رسد خودت را می‌بینی هر شب

اکولالیا

 / 

دریتا کومو

ترجمه از 

محسن آزرم


برگشتن به اینترنت شلوغ و پلوغ برام با کسالت همراه شده.این یعنی فک کنم خیلی جام اینجا نبوده و به زور خودم رو میخوام بذارم اینجا.همین باشه احتمالا.از بچه های زنجان غیر از سه چهار نفر دل کندم.حال و حوصله ی کسی نیست دیگه.آدم های شلوغ و پلوغ با حرف های تو خالی.دیگه فاز نمیدن.همین.


اصلا اینطوری نیست که من نخوام به شما راستشو بگم ولی واقعا ساعت دقیقش یادم نمیاد.یعنی بعدش رفتم حموم و بعدشم سه تا تیکه مرغ سوخاری سرخ کردم و گرفتم خوابیدم.خونه ی من پنجره نداره،یعنی اصلا در واقع خوشم نمیاد تو اتاقم از بیرون نور بیاد چون وقتی نور میاد انگار باید حواستو به شب و روز بیرون جمع کنی و یه ساعتایی بخوابی و یه ساعتایی بیدار شی.منم تو تلویزیون شنیدم که مثلا شب خوابیدن واسه بدن خوبه و از این حرفا ولی خب خیلی چیزای دیگه هم واسه بدن خوبه ولی تو تلویزیون اونارو که نمیگن.میگن؟مثلا تلویزیون ندیدن برای بدن خوبه.شما تاحالا شنیدی تو تلویزیون بیان بگن:"تلویزیون ندیدن برای بدن خوبه؟" خب معلومه که نمیگن.چون اگه اینو بگن دیگه کسی تلویزیون نمیبینه که بخوان بهش بگن تلویزیون ندیدن برای بدن خوبه.میبینی؟اینا هر چی رو دلشون بخواد میگن.منم منظورم اینه که خب آدم هر وقت خوابش بگیره میخوابه هر وقت هم حال کنه بیدار میشه دیگه مگه غیر از اینه؟یعنی حالا صبر کنم یه نوری بیاد تو خونه که بیدار شم؟نه آقا من اینطوری کلافه میشم.آهان بله حق با شماست.اصل مطلب.اصل مطلب این که من داشتم میگفتم که نمیدونم در واقع ساعت چند بود ولی احتمالا باید طرف های صبح بوده باشه.چون بعدش که بیدار شدم رفتم یه قدمی بزنم و نون و کره بگیرم برای و دیدم که شب شده.حالا اینکه چه قدر خوابیدم رو نمیدونم.به همون دلایلی که گفتم ساعت هم تو خونه جلو چشمم نمیذارم.آدمو میترسونه که وقتت داره تموم میشه.بعد هی به این فکر میکنی که وقتم داره تموم میشه و همزمان که داری به این فکر میکنی که وقتت داره تموم میشه همون وقتت میگذره.میدونی چی میگم؟منظورم اینه که هی بخوای به یه چیزی فک کنی که داره میگذره در واقع همون لحظه هایی که فکر میکنی داره میگذره اون چیزه هم تموم میشه.آره ببخشید الان ادامشو میگم.خلاصه که طرف صبح بود.از وقتی که اومدم اینجا قبل شما هم یه آقای دیگه اومده بودن که گفتن کار تو بوده یا نه.من به ایشونم گفتم که کار من بوده.ولی خب هی به من میگن یه دلیلی باید داشته باشی که این کارو کردی.من نمیدونم باید چی بگم.مگه بچه به دنیا آوردن تو این دنیا دلیل میخواد که کشتنِ کسی دلیل بخواد.حالا گیرم که اون آدم مادرت باشه یا هر کس دیگه.یعنی اینجا انگار الان همه دنبالِ یه دلیلِ خاصی یه چیزی خاصی میگردن که من بگم که بشه تو جای خالی پرونده نوشت.من واقعا چیز خاصی ندارم که بگم.الان شما برو زایشگاه بپرس برا چی دارن بچه به این دنیا اضافه میکنن؟چند تاشون دلیل دارن؟من فکر نکنم شما هر کسی که اونجا بی دلیل بچه تولید کرده رو بردارید بیارید اینجا بشونید،چون اگه این کارو میکردید دیگه اینجا اصلا جا نبود آدم بشینه.من نمیفهمم چرا باید برای کشتن دلیل بیارم.قبلِ شما هم پرسیدن که باهم مشکل خاصی داشتیم یا نه.به چه مشکلی میشه گفت خاص تو این دنیا؟دیگه مشکل مشکله.حالا من بگم خاص بوده اوضاع بهتر میشه؟فک نکنم.مثل این میمونه که شما فکر کنی من دیوونه شدم.خب وقتی به من میگی که دیوونه شدم اگه بگم دیوونه نشدم کمکی میکنه؟تازه بیشترم فک میکنی که من دیوونه شدم که میگم دیوونه نشدم.اون آقا هم پرسید که از قبل برنامه ریزی کرده بودم یا نه.من تا اون لحظه ای که بالش رو فشار میدادم به هیچ چی فکر نکرده بودم.حتی اون موقع هم به چیزی فکر نمیکردم.یعنی میکردم ولی چیزای مسخره ای به نظر میان.اینکه مثلا نوک کفشم دیروز تو بارون چسبش باز شده و باید درستش کنم.از این جور چیزا.دیوونه که نیستم بشینم فکر کنم که مامانمو چطوری بکشم.بالاخره هر چی باشه آدم الکی که مامانشو نمیکشه.یعنی شاید بکشه ولی خب برنامه ریزی براش نمیکنه.دشمنش که نیست،حالا شاید یه بار تو لحظه به این نتیجه رسید،اون حسابش فرق داره.یعنی اگه برنامه ریزی میکردم انگار واقعا میخواستم این کارو بکنم ولی واقعا برنامه ای نداشتم،یعنی خیلی هم برام فرق نمیکرد بود و نبودش.فقط مامانم نه ها.کلا بود و نبود آدما انگار خیلی برام فرق نداره.بهش فکر نمیکنم زیاد.تا الان بود حالا یه مدتم نیست.نگرانِ خلوت شدن دنیا نیستم.خنده داره نه؟حتما خنده داره که شمام میخندی.مشکل؟فقط با هم یه مشکل کوچیک داشتیم.به من میگفت خیلی حرف میزنی و موقعی که من حرف میزدم بعضی وقت ها خمیازه میکشید یا بی حوصله میشد.میگفت اوهوم آره میفهمم ولی خوب نمیفهمید چون خوب گوش نمیداد.اینو به من میگفت که بیخیالش بشم ولی من بی توجهی رو بو میکشم.میدونی حرف که میزنم انگار یه لیوان شیر گذاشتم رو گاز.طرفم باید دائم با قاشق همش بزنه وگرنه یهو سر میره و بوی کثافت میگیره.میگفت برو بیرون برا خودت دوست دختر پیدا کن با اون حرف بزن گپ بزن راه برو یکم حال و هوات عوض شه ولی من همیشه بهش میگفتم تو نمیخوای به حرفای من گوش کنی و فقط میخوای آدمو دک کنی.اختلافمون همین بود فقط.البته بین مادر و بچه ها پیش میاد دیگه نه؟من از تو چشمای آدمو میخونم که حواسشونو به منه یا نه.یعنی تنها چیزی که میره رو مخم اینه که با یکی حرف بزنم ولی حواسش به من نباشه.دوست دارم همونطوری خفه اش کنم. من زیاد با کسی غیر از مامانم حرف نزده بودم تو زندگیم که نظر بقیه رو راجع به خودم درست و حسابی بدونم ولی مامانم همش بهم میگفت پر حرف.جناب سرهنگ به نظر شما هم من زیاد حرف میزنم؟


یک فکری به ذهنم میرسد.واکنش های شیمیایی در نورون ها.رسیدن قدرت به انگشتان و زدن دکمه ها روی کیبورد.

حوصله ات سر میرود.می آیی که به من سر بزنی.میخوانی.تحریک سلول های بینایی.واکنش شیمیایی در نورون ها.تحلیلِ فکر های من.

میخواهم فکر هایم را برایت بنویسم.از اول تا آخرش.بدون اینکه چیزی را جا بیاندازم.حوصله ام سر میرود و نمیتوانم بنویسم.واکنش شیمیایی در نورون ها.میخوابم.

منتظر من میمانی.دلت برایم تنگ میشود.منتظری که چیزی بگویم.نمیدانی حوصله ندارم.در موردِ من فکری میکنی.مثلا فکر میکنی که دوستت ندارم.واکنش شیمیایی در نورون ها.قهر میکنی.

 

صبح میشود.همه ی فکرهای دیشبم را فراموش کرده ام.همه ی نوروترنسمیتر ها حالا دوباره جذب شده اند.به چیزهای جدید فکر میکنم و گذشته را از یاد میبرم.واکنش شیمیایی در نورون ها.لبخند میزنم.


کوه های دور را میبینم که پر از برف شده اند.باد سرد توی صورتم میخورد و میخواهم دنیا را بهتر ببینم.حرف های خوب را بشنوم و دنیا را احساس کنم.میخواهم توی همین ها غرق بشوم و بروم.تا آخرِ زندگی.ولی نمیشود.چیزهایی می آید و خراب میکند.و حوصله ی چیز دیگری نیست.حوصله ی اتفاق های به درد نخور.

 

[Verse 1]
Wake from your sleep
The drying of your tears

Today we escape, we escape
Pack and get dressed
Before your father hears us
Before all hell breaks loose


[Verse 2]
Breathe, keep breathing
Don't lose your nerve
Breathe, keep breathing
I can't do this alone


[Verse 3]
Sing us a song
A song to keep us warm

There's such a chill
Such a chill


[Verse 4]
And you can laugh a spineless laugh
We hope your rules and wisdom choke you
Now we are one in everlasting peace
We hope that you choke, that you choke

 


[Outro]
We hope that you choke
That you choke
We hope that you choke
That you choke


دیشب تو کشیک اورژانس پیرمردی با پسرش آمده بود.پسرش پیرمرد را در خانه پیدا کرده بود دیروز که هوشیارش اش را تقریبا از دست داده بود و به صدا کردن جواب نمیداد.کنترل ادرارش را از دست داده بود.دیروز به پیرمرد آب قند داده بود و امروز صبح که حالش بد شده بود پیرمرد را آورده بود اورژانس.پیرمرد در خانه تنها بود و دیروز غذا نخورده بود و احتمالا دو یا سه تا قرص گلی بنگلامید خورده بود و حالا دچار هایپوگلیسمی شده بود.ازش میپرسیدم چرا غذا خوردی میگفت کسی نیست تنهام و البته خیلی هم هوشیار نبود که جواب بدهد.میگفت نه زنی نه دختری دارم که بهم چیزی بده بخورم.پسرش هم پستچی بود و مثل اینکه یک برادر سندروم داون هم داشتند.پسرش که از شرایط خانه میگفت بغضش گرفت و نزدیک بود گریه کند.پیرمرد وقتی بهش سلام کردم سه بار گفت :"سلام از ما".من دو ساعت بعد کیفم را جمع کردم و برگشتم.ولی فکرم جا ماند همان جا.وسطِ این شعر که انگار برای همین روزها نوشته شده.شعری از حسین صفا که اتفاقا من با صدای چاوشی با خیلی از شعرهایش احساس های لطیفی را تجربه کرده ام.

 

 

همراه خاک اره
تف می‌کنم طعمِ
بیدار بودن را

با سرفه‌ام در خواب
حس می‌کنم دردِ
نجار بودن را

از نردبان بودن
بسیار غمگینم
از آسمان بودن
بسیار غمگینم

تمرین کنم باید
دیوار بودن را

چون فوج ماهی‌ها
در نفت می‌میرم
دریای آلوده
دارد به آرامی
کم می‌کند از من
بسیار بودن را

وقتی نمی‌میرم
هم دردسرسازم
هم دست‌و‌پاگیرم
اما به هر تقدیر
باید تحمل کرد
سربار بودن را

در سینه‌ام بم‌ها
با کوهی از غم‌ها
پیوسته لرزیدند
پس دفن خود کردم
همراه آدم‌ها
جان‌دار بودن را

روزی اگر زاغی
روباه را بلعید
جای تأسف نیست
هیهات اگر روزی
صابون بیاموزد
مکار بودن را

بیرون تراویده است
از گور من بهرام
از کوزه‌ام خیام
از مستی‌ام حافظ
سرمشق می‌گیرد
هشیار بودن را

وقتی نمی‌میرم
هم دردسرسازم
هم دست‌وپاگیرم
اما به هر تقدیر
باید تحمل کرد
سربار بودن را


نمیدانم اولش را با چه چیزی شروع کنم.با بسم الله یا هیچ چیز.که اگر بگویم انگار فقط خواسته ام که عادتم را رعایت کنم و اگر نگویم انگار جایش خالی می ماند.کسی را دعوت نمیکنم به خواندن.به خواندن این چیزهای بی معنی.شاید بی معنی خوب نباشد.معادل فارسیِ خوبی برای "nonsense"در ذهنم ندارم.این حرف ها همان است.که هیچ حسی را در آدم برنمی انگیزاند.شاید فقط همین حس که دو دقیقه ام را تلف کردم.همین.nonsense را دوست دارم.چون کلمه ها آفریده شده اند که معنی و احساس را منتقل کنند.حالا یک کلمه ای آمده و به بقیه ی آن ها میگوید بی معنی و بی احساس.کلمه ای که بی معنی و بی احساس باشد مگر باز هم کلمه میماند؟نمیدانم.خودِ این کلمه هم تنهاست.به هیچ چیز اشاره نمیکند.فقط به بی معنی بودنِ دیگران اشاره میکند.

 

چهار روز دیگر داخلی تمام میشود.هفت روتیشن،کشیک اورژانس و دیدن مریضی که کد 99 خورده و دارد دنیا را ترک میکند و بعد البته برش میگردانند.نگاه مریض های اطرافِ آن مریض را فراموش نمیکنم.نگاه هایی که خیره شده بودند به مردنِ یک نفر دیگر و انگار صدایی که در بخش دیالیز پخش میشد:"نفر بعدی کیست؟" 

البته که همه اش زود فراموش میشود.

در این سه ماه شاید با بیشتر از بیست اتند در ارتباط بودم.آدم هاییم که از خیلی هایشان خیلی دورم.همدیگر را نمیفهمیم.آدم هایی که کتاب های روز پزشکی را خط به خط حفظ هستند و برای دوز داروی مریضی که کامپلیکیت شده در مورنینگ بحث میکنند.من اینور دنیا نشسته ام و به این فاصله فکر میکنم.دوست ندارم کاری را نصفه نیمه انجام بدهم اما حالا دارم نصفه نیمه زندگی میکنم.دلم برای اتفاق هایی که مرگ را برایم تداعی میکرد تنگ شده.گم شدن در جنگل و گیر کردن در پناهگاهِ کرکسِ اصفهان وسط کولاک.

برای آدم هایی که فرصت داشتم وقتِ بیشتری با هم بگذرانیم و حالا یکی یکی دارند از دست میروند.

بعضی روزها گیج میگذرند و بعضی ها با دقت.فقط میبینم که خیلی زودتر از چیزی که فکر میکنم شب میشود و من میمانم و فکر فردایی که دوباره قرار است سراغم بیاد و راه هایی که باید بروم.این روزها دوباره بیشتر از همیشه به فکر رها شدن از دانشگاه افتاده ام.نمیدانم.مثلِ جنگلی که آتش میگیرد هر شاخه ای که میسوزد دو شاخه ی دیگر را روشن میکند و جلو میرود و من با دست انگار میخواهم این آتش را خاموش کنم.مگر خاموش میشود؟

قبل تر ها که توییتر و اینستاگرامم باز بود اینجا را در توضیحاتش میگذاشتم و شاید آدم های بیشتری اینجا را میخواندند.نمیدانم باید خوشحال باشم یا ناراحت اما میدانم حسابی خلوت شده و همان چیزی شده که شاید میخواهم.یک نفس کربن مونوکسید و بدون هیچ آلارم و هیجانی.*

 

*قسمت آخر متن قسمتی از شعر رادیوهد است که استفاده کردم.


دیشب سرِ کلاس فلسفه حرف هایی زده شد که اضطرابم برای حرف زدن و نوشتن را بیشتر میکند.اینکه با چند جلسه کلاس رفتن و چند تا حرف شنیدن میتونم بشینم اینور و اونور از چیزهای مختلف حرف بزنم و خودم را بزرگ نشان دهم.اینکه فقط جوری رفتار کنم انگار فرهیخته هستم و نگذارم که بقیه بدانند تا چه اندازه تو خالی ام.خودم این آفت را حس کرده بودم.وقتی چند جا رفتم و حرف هایی که از فتح زاده شنیده بودم به آن ها گفتم و احساس بزرگی کردم.چه حماقتی.در حقیقت هیچ چیز نیستم.

 

حال و حوصله ی حرف های معمولی زدنم کم شده.هر روز سرم مدام توی خواندن و نوشتن و دیدن رفته و حال و حوصله ی زدن حرف های معمولی را از دست داده ام.دلم برای آن حرف زدن ها تنگ شده.شاید هم کسانی که دوستشان داشتم حالا حوصله ندارند با من حرف بزنند.نمیدانم.با خماریِ بعد از نهار نشسته ایم کتابخانه با مرتضی .سعی میکنیم درس بخوانیم که شنبه امتحانِ داخلیِ استیجری را به خیر و خوشی بگذرانیم.هر دو تهِ دلمان میدانیم که نمیشود.نمیشود که ما و درس آشتی کنیم.هر چه قدر هم که تلاش کنیم نمیشود.ما هر کدام در دنیای دیگری زندگی میکنیم که ربطی به دنیای آدم های توی بیمارستان ندارد.مرتضی که غزل هایش همیشه مرا سرحال می آورد مثل خودم وقتی سرِ راند سوال میپرسند میماند.مثل خودم.این حرف ها را البته امیرحسین اللهیاری که شب شعر آمده بود اینجا برایمان روشن کرد.حسی که هر روز تجربه میکنیم را برایمان شفاف کرد.

 

دیشب با بچه ها ال کلاسیکو دیدیم.هر شش نفر آن جمع یک "آنی"دارند که برای دیگران جذاب است.البته ویژگی مشترکشان هم این است که درس نمیخوانند!شاید "آن"شان همین است.

 

دیشب خواب دیدم که در کره ی شمالی گیر افتاده ام و دارم فرار میکنم.احتمالا خواب مجموعه ای بوده از قسمت آخر فصل چهار بلک میرر که دیشب دیدم و "راوکست" ی که از کتاب فرار از اردوگاه 14 گوش داده بودم و Exit music رادیوهد که هر روز گوش میکنم.مجموعه ای از همه ی این ها.که انگار باید فرار کنم از این زندان های نامرئی ای اطرافم.زندان هایی که نمیدانم تا کجا ادامه دارند اما بودنشان را احساس میکنم.

 

دم حوصله ی شماها گرم اگر میخوانید!تازگی ها به وبلاگ ها سر میزنم و به زحمت میخوانم!خواندن هم برایم سخت شده.اگر خواندن را هم از دست بدهم دیگر میمیرم.

 

ارزش ذاتی و ارزش مبادله ای.مرز بین ارزشِ چیزی به خاطر شاهکار بودنش یا ارزشِ چیزی چون دیگران میخواهندش.من کجای این قصه ام؟


یک بار شنیدم که هر چیزی و جهانی باید یک میخ طویله داشته باشد و جهان اطراف آن شکل بگیرد.شاید برای جهان مفهوم"خدا" باشد و برای هر کس فرقی داشته باشد.به میخِ طویله ی خودم زیاد فکر کردم.اینکه چه چیزی بنیانِ زندگی ام میشود و بقیه چیزها را در اطرافش کنار هم میچینیم.لذت بردن از زندگی؟به درد بخور بودن؟هنوز دقیق پیدایش نکرده ام.انگار نیروها هنوز با هم درگیر هستند.یک روز در ستایشِ انزوا مینویسم و یک روز از نبودن ها دلگیرم.یک روز تصمیم میگیرم با علمم جهان را به سخره بگیرم و یک روز با خیال پردازی فکر میکنم که هیچ درسی نمیخواهم بخوانم.این نیروها هر لحظه یک جایی هم رس میشوند و بعد دوباره همه چیز از نو شروع میشود.به هم میخورد و به همدیگر فشار می آورند.تا زورِ هر کدام امروز بیشتر باشد.

 

 

 


امشب که عکس هارا بالا پایین کردم عکسی پیدا کردم با یک تیشرت که دیگر ندارمش.عکس را آخرهای شهریور امسال گرفته بودم وقتی با یک جمعِ ناآشنا دو روز وسطِ جنگل چادر زده بودم برای گاوبانگی.در طول این سال ها چیزهای زیادی گم کرده ام ولی بعضی های آن ها خوب یادم مانده.مثل لباسِ تیم ملیِ انگلیسی که داشتم و یک بار حسام برای دم کنی گذاشت و این آخرین تصویری شده که از آن دارم.یا مثلا همین تی شرت که با عشق به ریک اند مورتی خریدم و کلِ بخش اعصابِ در بیمارستان میپوشیدم و حالا دیگر نیست.هر کدامش به یک خاطره ای گره خورده اند که خاطره مانده و این جسم ها نیستند.آن سالی که ایشی گورو نوبل ادبیات را برد تصمیم گرفتم کتاب هایش را بخوانم."هرگز رهایم مکن"(اگر اشتباه نکنم!) را خواندم و بازمانده ی روز را خریده بودم و نمیدانم چه کارش کردم و "غول مدفون" هم هنوز اینجا منتظرم است.در "هرگز رهایم مکن" بچه ها در آسایشگاه؟یا یک همچین جایی زندگی میکنند و اعتقاد دارند که چیزها و وسایلی که نیست و نابود میشود در واقع میرود و در یک شهرِ خیالی منتظر آن ها میماند تا بروند و یک روز پیدایش کنند.بقیه اش رو نمیگم که اسپویل نشه!ولی این خیال که زندگی چیزهایی که از دست میدهیم را یک جایی نگه میدارد تا یک روز به سراغش برویم و پیدایشان کنیم مسکّنِ قوی ایست.اینکه باور نکنی چیزی که از دست رفته دیگر رفته یعنی هنوز باید امید را نگه داشت.امید اما آدمی را میکشد.غیر از این است؟

 

همان سال که ایشی گورو نوبل برد متنِ سخنرانی اش را یک جایی خواندم که اتفاقا یادم هم نیست کدام مجله بود!در موردِ موسیقی از او پرسیده بودند و از"تام ویتس" نام برده بود.قبلا اسم تام ویتس را در خاطرات موراکامی هم دیده بودم و رفتم تا ببینم چه چیزی دست گیرم میشود.از همان موقع برایم بهترین آهنگش :Ruby's arms بوده و هست و البته بعدتر Green grass را هم دوست داشتم.قصه ی اولی در شعرش نهفته است.مردی که میخواهد سحرگاه به جنگ برود و از معشوقش جدا شود.این پایین میگذارم گوش کنید.

پ.ن:گاوبانگی مراسمی هر ساله است که در آخرهای شهریور گوزن های جنگل جفت گیری میکنند و چون ضعیف میشوند در خطر شکار قرار میگیرند و الخ.

 

Ruby's arms

 

 


میشود از هر چیزی تهی شد و البته تنها.اطرافم پر باشد از آدم و اتفاق ولی ببینم که یکسال شده از حس دراز کردن پاهایم رو ننو تهی شده ام.آن،حس نیست و گم شده است.باد و برف توی صورتم وسط کوه های اصفهان.با فراز زمستان ماسال.با حسام شب گردی.با امین شیر پسته رو به روی پلاسکو.با رفقا دو شب در کلبه ی جنگلی.هر لحظه میتوانم برای همه ی آن ها احساس تنهایی بکنم.

 

سکانس والیوم خوردن "مری" توی "مری اند مکس"جزو بهترین سکانس های چند ماه اخیرم بود.احساس رهایی و توهم فکری که شب ها زیاد سراغم می آید.در خواب و بیداری و احساس به هم ریختن نظام همیشگی زمان.


بسم الله

 

از تهران برگشتم.بعد از پنجاه روز شاید برگشته بودم خونه و همین وقت هم خیلی کم بود برای خونه بودن.برای نشستن پایِ درد دل مادر و دیدن پدر و رفیقا و ول گردی .ولی یک روز با یار بهتر از هزار روزِ بدون یار.بی وطن شده ام و جایی آرام ندارم.

 

شنبه ها یعنی فلسفه و بوکس.حوصله ی خودم و نسلِ خودم را ندارم.در واقعِ حوصله ی آدم هایی مثل خودم را ندارم.آدم های تنبل و به درد نخوری که دوست دارند یک لقمه های آماده ای از فلسفه بگیرند.ساز یاد بگیرند و بی احساس ساز بزنند و در ورزش هم برای خودشان کسی باشند و روپوش سفید هم خوشحالشان میکند.از خنداندن استاد لذت میبرند و دوست دارند وسطِ کلاس خودشیرینی کنند.سوال هایِ مثلا عمیق میکنند و یک جوابی میگیرند و به خانه که میرسند پایِ برنامه های مزخرف وقت میگذرانند.با تنهایی میانه ای ندارند و آدم هایی مثلِ خودشان را دور هم جمع میکنند که احساسِ تهی بودنِ کمتری کنند که البته همین هم بیشترش میکند.از شرایط ناراضی اند و معتقدند کثافتی که الان هستند حاصلِ این شرایط است.از دیگران بدشان می آید و عشقی ندارند.مثل همین حرف هایی که من میزنم.تنفر.خشم.این ها را دارند و نمیخواهند بروز بدهند.سرشار از عقده های عمیقِ نرسیده.منتظرِ نمره در سایت نشستن.و از این جور آدم ها.

 

امشب دو سه ساعتی با پدری حرف زدم که پسرِ کنکوری داشت و میخواست که پسرش را راهنمایی کنم.چیزهایی که بلد بودم به خودش و پسرش گفتم اما متوجه شدم که پسرش استرس دارد.استرسش شاید به خاطرِ پدری بود که میگفت باید کنکور قبول شوی و همین سه تا رشته را بروی.خودِ پسر هم عقده ی عمیقی برای پولدار بودن داشت و مدام از پول حرف میزد.پدرش را میشناسم.آدمِ مشتی و لوطی ای است و میدانم که فقط میخواهد پسرش خوشبخت شود.یادِ حرف فتح زاده افتادم که یک چیزهایی را که بیشتر فشار بدهی خراب تر میشود.حتما همین است.

 

برای بررسی یک موضوع اگر از بالا همه چیز را ببینیم همه چیز شفاف تر میشود.میشود در یک لحظه عاشقِ یک آدم شد و فکر کرد که چه حرف های خوبی میزند.بعد که از بالا ببینی میبینی که چه قدر مدام عوض شده و از همه چیز فقط حرف زده.حرف حرف حرف.از حرف زدن کلافه ام.صداهای بی معنی.چرا نمیشود خفه شد و با چند نفری که دوستشان داری فقط حرف بزنی و بقیه اش را کار کنی؟مجبوری مدام حرف بزنی؟

 

 


بسم الله

 

یک بار میخواندم که فیلم برداری یعنی قرار دادن تعدادی تصویر پشت سرِ هم که از یک جایی به بعد ما عکس ها را متحرک میبینم و احساس میکنیم که شده اند فیلم.از صبح که بیدار میشوم چه چیزهایی را میبینم؟باد سردِ ششِ صبح و صدای گنجشک ها را آخرین بار کی احساس کرده ام؟این تصویر را چند روز است که ندیده ام؟غرق شدن در یک کتاب و دیدن یک دوست و احساس کمک به کسی که به من احتیاج دارد را چطور؟این تصویر ها از صبح از جلوی چشمم رد میشود و میشود همین فیلمِ زندگی ام.نمیشود حتی یک لحظه اش را هم بیخیال شد.هر لحظه اش میشود یک فریم و همین فریم ها میشود فیلمِ هر روز.امروز که تقریبا از خانه بیرون نرفتم(جز برای دو ساعت بوکس) احساس کردم که این فیلم به هم خورده.که هیچ چیزش جای خودش نیست و بی سر و ته شده.

 

 

 

سایه ی مرگ بر سرم سنگینی کرده.برایم بیست دقیقه "بنان" گوش دادن عذاب شده و وقتی میبینم یک فیلم دو ساعت طول میکشد حرص میخورم که از دنیا جا مانده ام.که دنیا از من سریع تر است و باید بگیرمش.کنار نمی آیم با اینکه من قرار نیست به دنیا برسم.کنار نمی آیم.به هم میریزیدم و کنار نمی آیم.


بسم الله

 

بعد از این مرگ قاسم سلیمانی بیشتر از قبل احساس کردم که چه آدم های ناراحت و خشمگینی نسبت به هم هستیم.که مرگ یک آدم گم میشود تا ما عقده های خودمون رو خالی کنیم.انگار همیشه درون خودمون در جنگیم.جنگ بیرونی میخواهیم چه کار؟

آخر هفته پنج فیلم دیدم و احساس میکنم دنیای درونم اندازه ی یک قدم بزرگ تر شد و البته از دنیای بیرون یک قدم دورتر.کدامش مهم تر است؟نمیدونم.

 

من عادتِ خیلی بدی دارم و اینه که وقتی متن مینویسم احتمالش خیلی خیلی کم میشه که دوباره برگردم و چیزایی که نوشتم رو بخونم.انگار این بچه رو متولد میکنم و ولش میکنم خودش بره برای خودش.برای همین تغییر سبک تو نوشتنم خیلی زیاده و خیلی هم بده و خودم میدونم!یعنی ممکنِ که تو یه متن مثلا یه بار بنویسم "یه" و یه بار دیگه بنویسم"یک" و اصلا بهش توجه هم نکنم!تصمیم گرفتم محاوره ای بنویسم که البته در خودم کلا باهاش مخالفم ولی ساعت دو و سه شب که معمولا اینجا مینویسم فکرم جور دیگه ای کار نمیکنه.زنجان یک چیز بامزه ای که داره اینه که نون "تافتون" رو مینویسن "تافتان".انگار که مثلا طهران رو میگیم طهرون و حالا درستش همون طهران باشه.واقعا تافتان داریم؟


 

سرِ ظهری نشسته ام وسط سایتِ!دانشگاه.جوانان ترم یک و دو و سه ای را میبینم که مشغول خوندن آناتومی هستند به امید اینکه آدم های بزرگی بشوند.یاد ترم های اول خودم می افتم.هیچ وقت با درس کنار نیامدم آن روزها.حال و حوصله اش را نداشتم هیچ وقت.الان هم نشسته ام این وسط و "واران واران" گوش میکنم و فکر میکنم که جایم اینجا نیست.حال و حوصله ی خونه رو نداشتم و بعد نهار تصمیم گرفتم برنگردم خونه.صبح کلاسم را خواب موندم و حالا نزدیک شدم به حذف شدن از درس.بیدار شدم و کلافه شدم از نرفتنم.ولی ده ثانیه طول کشید و شروع به بازی کردم.که اونجا هم البته با شکست های متوالی رو به رو شدم :دی

نزدیک به سی تا "تب" کنار هم باز کردم که بخوانمشون.دیشب کنسرت های متالیکا و اونسنس و آناتما رو دیدم و خب دیدم که چه قدر عجیب شورِ موسیقی دارند و فاصله ی موسیقی ما تا آنجا چه قدر است.موسیقی ما موسیقی نشستن و آرامش و سرسپردگی و بستن چشم ها و سر به چپ و راست تکان دادن و فاز گرفتن با آواز است.ولی وقتی جیمز هتلفید "Turn the page"  میخونه بیشتر احساسِ نزدیکی میکنم.

همزمان آموزش بورس و آموزش اسنوبرد میبینم و فکر میکنم که دیگه استاد بودن در خیلی چیزها برای این نسل بی معنی شده.ما بدون استاد میتونیم هر چیزی رو یاد بگیریم و کار کنیم و جلو بریم.

اینکه هر استاد هر جلسه کلاسش با جلسه ی قبلی باید فرق کنه و اساسا فرقش با یه نوار کاست همینه رو هر روز سرِ کلاس ها احساس میکنم.کلاس های بدون دیالوگ و فضا.استادهایی که میان و از روی اسلایدهاشون میخونن و میرن و براشون اهمیت نداره که تو کلاس داره چه اتفاقی می افته و اصلا چه خبره.آدم های تکراری.

 

بعضی آدم ها نرم هستند.نمیتونم توصیفِ دیگه ای براشون انجام بدم.خوش اخلاقن و زود به شرایط جدید عادت میکنند.دوست داری همه جا باهات باشن و خوش بگذرونی.بعضی ها هم خیلی شاید سفت!میری تو صف نونوایی و با خنده میگی نفر آخر شمایی و یه جوری نیگات میکنن که انگار گناه کردی پرسیدی.این ها خود به خود تنها میشن و بعد دوباره ناراحت تر میشن و تنهاتر.با همین ها هم باید رفیق شد.سخت تره ولی میشه.باید بهاشو بدم.


بسم الله

 

تقریبا یکی دو هفته ای شده که مشغول نوشتن در تلگرام شدم.شاید خیلی وقت بود که در مقابل این نوع کانال داشتن مقاومت میکردم و البته دلایل خودم رو هم داشتم.به نظرم حرف ها گم میشه توی شلوغی و سرعت تلگرام و البته مثل بلاگ نوشتن درگیر فضای باز و جریان اطلاعات نیست.ولی دسترسی راحت تر بهش شاید یکم تشویقم کرد که فعالش کنم!اینجا هم البته لینکش رو میذارم کسی خواست بیاد مطالعه کنه!

روزهایی که اینطوری احساس خورد شدن زیر سیستم رو میکنم سعی میکنم برای خودم پروژه های شخصی تعریف کنم تا احساس بودن دوباره بهم دست بده.چیزهایی که هیچ جا نمیشه نشونشون داد و ازشون حرف زد و کسی تشویقت هم نمیکنه.خالص و ناب برای خودم.دارم لیست میکنم یه چیزایی رو.اگه از این جور کارا دارید اگه حال کردید این زیر کامنت کنید !مرسی.


حالا که حتی طعمِ اجبار رو هم داری اجبارا فراموش میکنی میبینی که طعم هیچی دیگه رو نچشیدی.از بچگی مسیر برات معلوم شده بود و خوشی و ناراحتیت از قبل معلوم شده بود.یه قدم بیرون مسیر یعنی جا موندن از رفیقات و آدما.یه قدم سریع تر از بقیه یعنی خوشحالی بیشتر.میبینی؟چرا داری اذیت میشی؟چون واسه خودت قصه ای نداری.قصه ات همیشه اون بیرون تعریف شده.حالا اون ترس واقعیت دوباره برگشته.تنهایی.آدمی که هر روز تنها بوده این روزا راحت تره.دیگه لازم نیست هر روز به خاطر فاصله اش از بقیه توضیحی بده.مثل همون قصه ی معروفی که کی تو زندان بیشتر زنده میمونه؟یه آدم چاق یا یه آدم لاغر؟وقتی چهار پنج سال غریبه بودی حالا تازه انگار به خونه برگشتی.تازه انگار غربتت تموم شده.این عطشِ برگشتن به دانشگاه و . از سرِ دلتنگیه یا از سر اینکه این کنج خلوت خیلی ترسناکه؟خیلی ترسناکه کسی آدم رو نبینه؟من دلم بیشتر برای آفتاب ده صبح تنگ میشه تا خیلی از کسایی که میدیدم.میخوام برگردم چیکار کنم؟صبر کنم تا تموم شه و بعد یه معجزه بشه؟من که میدونم معجزه ای نیست.ولی هیچی ترسناک تر از خودم نیست.هرچند که آدم ترس واقعیش رو خوب فهمیده و بهش پیروز شده.مگه این دنیا میذاره دو ساعت بری تو عمق خودت؟این گوشی تو جیبت هیچ وقت نمیذاره.چه فکری میخواد دربیاد از این کلّه ها وقتی فقط از یه جا فرار میکنم یه جای دیگه که حتی نیم ساعت هم به حال خودمون نباشیم؟میدونی انگار اگه بری دیگه گم میشی و نمیتونی برگردی.من کسایی رو دیدم که رفتن و دیگه برنگشتن.دیگه بعدش خیلی چیزا مهم نیست.مهم نیست کی بهت چی میگه.کی فک میکنه احمقی و کی فک میکنه نابغه ای.از دنیا متنفر میشی و عاشق میشی و تنفرت هر روز بیشتر میشه.همینه.همینه که نمیخوای تنها باشی.همینه که دلتنگی میکنی که برگردی به آغوشِ هر کثافتی که توش بودی.مهم نیست چی بوده یا هست.مهم اینه که باشه.مهم بودنشه.همین


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها